آرشیو یکشنبه ۱۹ امرداد ۱۳۹۳، شماره ۵۷۱۳
شعر
۸

شعر

غزلی از سارا ناصر نصیر

تو نمی خواستی صدام کنی، اسم من از دهان تو در رفت

عشق من گر گرفت در جانت، بودنم از جهان تو سر رفت

اسم من این اپیدمی، این موج، کم کم آمد نشست در جانت

آمدی شعر خوب بنویسی، اسم من بر خطوط دفتر رفت

من علی رغم میل تو هربار توی این سطرها شنا کردم

ماهی کوچک سیاهی که از خودش اندکی فراتر رفت

مثل یک لوبیای سحرآمیز، از خودت هم بلندتر شده ام

ریشه هایم تنید در روحت، ساقه تا آسمان آخر رفت

باید از توی شعرهات مرا وسط زندگیت بگذاری

سرنوشت نوشته ات این بار، سمت یک عشق شعرمحور رفت

شعر جادوی دوست داشتن است، با نگاهت بیا و جادو کن

حس جادوگرانه می فهمد، قصه ای را که عشق از آن سر رفت

دو شعر از سحر حسین زاده
(1)

مادری سی ساله

سی سال کف دریای مرده خوابیده

سی سال، نمک های خشکیده استخوانش

صدف ها عینکی بودند که کوری می آوردند

٭

این گونه می بایست سیصد سال می زیستی تا مردن را آماده شوی

٭

اما من

خیلی زودتر، همین حالا

برای مردن غسل کرده ام، پاکیزه ام

فردا می توانید تدفینم کنید

من از ته

ته

ته

فلسفه خلقت هم گذشتم

قلبم به صدا در آمده

٭

مثل زنگ ناقوس یکشنبه های کلیسا

از حرکت که می ایستد، به یکباره گوش هایت خالی می شوند

قلبم به صدا در آمده...

٭

فردا می توانید تدفینم کنید

(2)

مرا به یغما ببر

٭

بی احتیاط

بی درنگ

بی آرامش

٭

مثل فقر که نجابت را

یا غربت که انسان را

مهتاب که تاریکی را

گرگ که قبرها را

٭

این گونه

مرا به یغما ببر

به نیستی

تا آن افق /که تنها تو جرعه ای قهوه/ گلویت را تر کند

و من

بی نفس

مقابلت مرده باشم