آرشیو یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵، شماره ۲۱۴۵۵
ادب و هنر
۷

شعر

دلش یک نقشه می خواهد...

نسیم آرام و بی پروا به بغض پنجره می زد

و خود را در رج قالی به آرامی گره می زد

و خود را منعکس می کرد دراندیشه ی قالی

که مانده مات دستانی خیال انگیز و جنجالی

زن و این دار تنهایی، زن و یک نقشه، یک رویا

شروعی تازه می خواهد، دو دستی که صبوری را

و او پیوسته می بافد گل وپروانه ای دیگر

کشیده باغ دنیا را میان نقشه زیباتر

شروعی ساده و آبی میان سینه ی دریا

شناور می شود احساس در امواج ناپیدا

نمی داند نمی داند ببافد سبز جنگل را

و یا خورشید زیبایی پراز دلگرمی فردا

دلش یک نقشه می خواهد که درآن عشق جان دارد

وآن مردی که درقلبش زلال آسمان دارد

که در کنج دلش دارد جهانی غرق زیبایی

بدون جنگ و آشوب و بدون بغض و تنهایی

سه رج می بافد و حالازمین، رد سواری که...

به سر می آورد روزی تمام انتظاری که...

و ذهنش محو آن روز و گره درنقشه ای بهتر

گره وا می شود روزی به دست منجی آخر

سیمین آقا بابایی

همه ایام در ذکرم،

همه نوبت وضو دارم

نپرسیدی مراهرگز، که این حال ازچه رودارم

تورا همواره میجویم، به هر جا جستجو دارم

تمام آرزوهارا، به یکسو، می نهم اما

تورا تا آخرعمرم، زدنیا آرزو دارم

همه مویم سپید و، رنگ زردی مانده بررویم

خبر آورده رخسارم، که من سر مگو دارم

نشستم بردر هرخانه ای که نامت آنجا بود

به عمری درپی ات جانا، رهی از کو به کودارم

«زمشتاقی و مهجوری»، شکایت نیست، میدانم

پسند یار می افتد، که بااوگفتگو دارم

به شوق یک زیارت، تا مگر گردد نصیب آخر

همه ایام در ذکرم، همه نوبت وضو دارم

ببست ازشش جهت راه مرا، شش گوشه قبرتو

شبی درخواب میدیدم، حرم را پیش رو دارم

من از شعرم سبویی ساختم(پویا)که تا بینم

شراب عشق مولارا شبی اندر سبو دارم

اکبر اکرامی پویا