آرشیو چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶، شماره ۴۹۶۱
صفحه آخر
۲۰
تا بین الحرمین

خدا از ما نگیرد سایه زلف سیاهش را...

حامد عسکری ( شاعر)

عدد عمود یادم نیست. شما هم ملانقطه ای نباشید. خس افتاده به اقیانوس فرق نمی کند صدمتر جلوتر باشد یا عقب تر. وسط جاده ایستاده بود با دشداشه ای زیتونی که یقه ای نجفی داشت. شالی به سر بسته بود. مثل سنگی بر حاشیه نهری زلال. نه بر آب زخم می افتاد و نه بر سنگ خراش. حبیبی طعام حبیبی بفرما... گوشت ابل... پا سست کردم به تجربه کردن... گرسنه ام بود. ظرف غذا را به دست گرفتم و بر جدولی گوشه خیابان نشستم به تناول.

سرم پایین بود. یکی جلویم ایستاد. سایه اش افتاد روی سرم... چهره اش در زیر نور آفتاب دیده نمی شد. نگاهش کردم... نگاهم کرد... بشقاب گوشت شتر را بردم سمتش: تفضل... گفت: لا حبیبی مشکور...

از این که این همه نزدیکم ایستاده، احساس خوبی نداشتم. آزاری نداشت، ولی احساس امنیتم را گرفته بود. بلند شدم جای دیگری نشستم. آمد بالای سرم. باز بلند شدم... فهمید ترش کرده ام رفت بالای سر یک زائر دیگر. به کارش دقیق شدم. بالای سر زائرها می ایستاد و لبخند می زد. نگو یکی در کار من دقیق شده بود. اصفهانی بود، آمد جلو گفت: نترس لاله بی زبون... نمی تونه حرف بزنه ولی...کاریت نداره...

گفتم: مشکل داره؟ گفت: نه فقط دستش تنگه! گفتم: هرکی دستش تنگه باس بیاد بالا سر مردم بچسبه بهشون وقتی غذا می خورن غذا رو کوفت کنه به جونشون؟

اصفهانی گفت: پر روغن داری سرخ می کنی! آدم به نیتش زندگی می کنه... پارسال موکب داشت... امسال آفت خورد به مزرعه اش هیچی براش نموند. هیچی یعنی هیچی! خالی... امسال نذر کرده بیاد جلوی موکب بچه های عشیره شون برای زائرانی که اینجا غذا می خورن، سایه بشه...

توی اون آفتاب یخ زدم... منجمد شدم... لقمه تو دهنم آجر شد... کله چرخاندم پیدایش کنم سایه سرم بشود... نگاه به نگاه شدیم. خندید، خندیدم... ایستاده بود بالای سر زائری که روی مقوایی دراز کشیده بود و خستگی پلک هایش را بی اختیار سنگین کرده بود.

اشاره کردم: منم سایه می خوام... بادده بده حالی ام کرد این زائر که بیدار شد و راهی شد. سایه تو هم می شوم.