آرشیو سه‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷، شماره ۵۱۴۳
صفحه آخر
۲۰
زیتون سرخ

قسمت پانزدهم: یحیی ذبیح الله

سید مجتبی مومنی

بعد از بازرسی به یک ساختمان بادیوارهای بلند و سنگ های سفید رسیدیم. ابوعلی گفت: «اینجا مسجد یا کاخ اموی است.» ورودی مسجد سه در داشت. در وسط بزرگ تر و با سردری نیم دایره ای و سفید که در قابش شیشه های رنگی کار شده بود. در سمت راست بسته بود و در سمت چپ هم برای خروج از مسجد استفاده می شد. ما از قسمت غربی مسجد وارد شدیم.

روبه روی مان حیاطی با سنگفرش سفید و در آن سه بنای کوچک مثل سقاخانه بود. دو بنای کناری سقف گنبدی و بنای وسطی سقف شیروانی داشتند. دور تا دور حیاط ورودی های مسجد بود در قسمت شمالی و جنوبی.

وارد شبستان مسجد شدیم. سقف بلند ستون های قطور و محراب های کوچک، لوسترهای کوچ و بزرگ طلایی منقش به اذکاری مثل «لااله الاا...، محمدرسول ا...(ص)» و کتابخانه ای پر از قرآن از خصوصیات مسجد بود. این مسجد شباهت زیادی به مسجدالنبی شهر مدینه داشت. با این تفاوت که حال و هوای روحی خوشایندتری در مسجدالنبی داشتم. چند نفر در گوشه ای نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن یا مباحثه بودند.

در مرکز مسجد سکویی به ارتفاع کمتر از نیم متر قرار داشت که دور آن با دیواره های کوتاه محصور شده بود و در قسمت شمال و جنوبش، مسیری برای تردد گذاشته بودند. ابوعلی گفت: «این سکو همان جایی است که بخشی از اسرای کاروان کربلا، مثل خانم زینب و بزرگان آمده بودند» و با دست اشاره به ایوان کوچکی در مقابل این سکو و پشت به جهت قبله کرد و گفت: «این هم همان محلی است که یزید آنجا ایستاده و با حضرت صحبت کرد.» وجود اختلاف ارتفاع از کف زمین مسجد تا ارتفاع ایوان، حس ناخوشایندتری برایم داشت. تصور آن لحظه و صحنه، حال همه بچه ها را به هم ریخت، احساس می کردم دلیل حال ناخوشایند روحی ام را فهمیده ام. کمی جلوتر و نزدیک انتهای مسجد یک بنای کوچک سنگی با گنبد سبز و ستون های سفید بود.

سراغ ابوعلی رفتم:

اینجا چیه؟

مزار حضرت یحیی.

واقعا حضرت یحیی ذبیح ا...؟

ابوعلی با سر تائید کرد و من به سمت بنای سنگی رفتم. ضریح طلایی و شیشه هایی که مشخص بوده خیلی از آخرین نظافت آن گذشته و تصویر داخل را کدر کرده است.