آرشیو پنجشنبه ۴ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۵۱۶۲
فرهنگ
۹
از دنیای کتاب ها

کمین گاه خدا

روزهای بین چهارم تا هشتم مرداد 1367 و پس از پذیرش قطعنامه، یادآور عملیات مرصاد است. عملیاتی که کمینگاه منافقین و سازمان مجاهدین خلق شد.

ستونی که قرار بود خودش را به تهران برساند بعد از گذشتن از مرز متوقف شد. در ادامه هم نیروهای نظامی ایران بلایی بر سرشان آوردند که تا سال ها کمر راست نکرد. سطرهای پایین بخش هایی از روزهای اول عملیات از زبان میرزا محمد سلگی است که از کتاب «آب هرگز نمی میرد» انتخاب شده است:

هلی کوپتر پایین آمد و در محوطه جلوی ستاد نشست. پروانه هلی کوپتر که از چرخش ایستاد قلبم آرام شد. با دیدن سرهنگ صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش در پوست خود نمی گنجیدم. مرا از سال های دور و عملیات والفجر می شناخت. خودش تنها بودو از فرماندهان ارتش و سپاه کسی همراه او نبود. گزارشی از استقرار نیروها در تنگه و درگیری از شب گذشته تا صبح را دادم و گفتم: «جناب سرهنگ! بچه ها تا اینجا با چنگ و دندان جنگیدند، ولی باید نیرو و امکانات برسد. آتش پشتیبانی زمینی و هوایی نداریم!» نقشه ای را از داخل هلی کوپتر در آورد و روی زمین پهن کرد. گفت: «من از عقب تا جلو ستون منافقین را از آسمان رصد کردم. عقب تر از اسلام آباد خبری نیست. از آسمان بچه های شما را هم از پشت خاکریز و بالای تنگه دیدم!» بعد سرهنگ صیاد با بی سیم هلی کوپتر با پایگاه هوایی دزفول، همدان و پایگاه هوانیروز کرمانشاه تماس گرفت. موقع خداحافظی گفت: «اینجا کمین گاه خداست! جهنم منافقین خواهد شد!» هلی کوپتر بلند شد و رفت. هنوز کمتر از یک ساعت از رفتن صیاد شیرازی نگذشته بود که اولین هواپیمای خودی در آسمان ظاهر شد. از پایگاه دزفول آمده بود و اولین بمب ها را روی ستون منافقین ریخت. نماز ظهر را که خواندم دوباره صدای هلی کوپتر آمد. از سمت عقب بود. هلی کوپترهای کبرا بودند که صیاد، نوید آمدن شان را داده بود. در ارتفاع پایین یکی یکی به تنگه نزدیک می شدند، راکت هایشان را شلیک می کردند و بر می گشتند. دقایقی بعد دوباره هلی کوپتر 214 خودی به سمت اردوگاه آمد. آسمان اردوگاه در برد موشک ها و پدافند منافقین بود. سه موشک هم به سمت هلی کوپتر شلیک کردند اما خدا خواست 214 سالم به زمین بنشیند. این دفعه سرهنگ صیاد شیرازی، حاج حسین همدانی، معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه را هم آورده بود. وقتی او را دیدم انگار بار بزرگی از روی دوش من برداشته شد. هنوز او را فرمانده خودم می دانستم. گفتم: «حاج آقا چه بموقع رسیدی!»