آرشیو شنبه ۱۳ امرداد ۱۳۹۷، شماره ۵۱۶۹
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

سقراط و شاگردان و پشه بی ملاحظه

امید مهدی نژاد

روزی سقراط به همراه تنی چند از شاگردانش برای یک گردش علمی به بیرون از آتن رفتند. هنگام ظهر در کنار رودخانه مشغول خوردن غذا بودند که پشه ای آمد و بر دماغ سقراط نشست. یکی از شاگردان گفت: استاد، اجازه می دهید لهش کنم؟

سقراط گفت: نه پسرم، الان لهش کنی دماغ من هم له می شود. سپس ادامه داد: اگر صبر کنید من از روی همین به شما یک حکمت کاربردی یاد می دهم. سپس صبر کرد تا پشه حسابی خون خورد و از روی دماغش بلند شد و روی دماغ یکی از شاگردان نشست. سقراط و شاگردان صبر کردند تا پشه باز هم خون بخورد. پشه وقتی دید سقراط و شاگردان بسیار ریلکس و متمدن هستند، طی مدت زمان دو ساعت و ده دقیقه روی دماغ تک تک آنها نشست و مقادیر معتنابهی خون خورد. سپس پرواز کرد و رفت. یکی از شاگردان به سقراط گفت: استاد، حال حکمتش را بگویید، دماغ مان خیلی می خارد. سقراط گفت: راستش من در آن گوشه تار عنکبوتی دیدم. خیالم بود پشه وقتی در اثر حرص و طمع خون های ما را خورد از آن طرفی می رود و در تار عنکبوت گیر می کند و عنکبوت که صبور و قانع است او را می خورد و من درباره این که صبر و قناعت چقدر از حرص و طمع بهتر است جمله قصار می گویم. ولی پشه از آن طرف رفت.

در این هنگام یکی از شاگردان رو به سقراط کرد و گفت: استاد، جسارتا توی روح تان.

سقراط گفت: شرمنده بچه ها، به هریک از آنها یک تیوب پماد آنتی هیستامین داد که روی دماغ شان بمالند.