آرشیو پنجشنبه ۳۱ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۲۲۲۶۴
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

چه زیباست گر پا گذاری به چشمم

بازی نسیم

گریان چو شمع در شب هجران نشسته ام

چون آسمان ستاره به دامان نشسته ام

چون زلف بی قرار تو از بازی نسیم

هر شب میان جمع پریشان نشسته ام

تا از نگاه گرم تو روشن شود دلم

عمریست همچو آینه حیران نشسته ام

تا چون حباب با تو شود خانه ام خراب

در موج خیز سینه طوفان نشسته ام

فارغ ز باغبانم و آسوده از بهار

چون لاله ای به کنج بیابان نشسته ام

از شوق پای بوس تو عمریست بی قرار-

مانند اشک در بن مژگان نشسته ام

عبدالله الفت

آشوب

الحمد که حال این رباعی خوب است

کیفیت صبر واژه ها مرغوب است

از هجر شما ولی میان دل من

هر هفته غروب جمعه ها آشوب است

هدیه ارجمند

قرار نبود...

دلم قرار نبود از شما جدا بشود

دلم قرار نبود از غمت رها بشود

شبم قرار نبود این چنین رود در خواب

سحر بیاید و این سینه بی صفا بشود

قرار بود که هر شب برای نافله ها

غلام تو به صدای امیر پا بشود

قرار بود که دار و ندار عاشقتان

کمی ز گرد و غبار ره شما بشود

قرار بود که من یار خوبتان باشم

گدا قرار نشد دشمن خدا بشود

قرار نیست مگر من رسم به کوچه تان؟

قرار نیست که وصلت نصیب ما بشود؟

قرار بود که من بین روضه جان بدهم

قرار بود که خاکم به کربلا بشود

سر قرار شما آمدی نبودم من

امان از آنکه سرش پر ز ادعا بشود

بیا قرار گذاریم باز هر جمعه

دم غروب لب من پر از دعا بشود

مجید خضرایی

در خلوت دل

چه زیباست روی تو در خواب دیدن

فروغ نگاه تو در آب دیدن

چه زیباست رخسار خورشیدی تو

پس از پرده داری مهتاب دیدن

چه زیباست در چشمه نور چشمت

شکوفایی روشن ناب دیدن

چه زیباست دور از شکوه حضورت

نگاه تو در چشم احباب دیدن

چه زیباست تصویر روحانی تو

به یکباره در پیکر قاب دیدن

چه زیباست در خلوت دل نشستن

جمال تو دور از تب و تاب دیدن

چه زیباست در جست وجویی عطشناک

لب عاشقان تو سیراب دیدن

چه زیباست در چشم دریایی تو

نگاه خروشان گرداب دیدن

چه زیباست در اقتدای نمازم

ترا در تجلای محراب دیدن

چه زیباست گر پا گذاری به چشمم

نشستن کناری و سیلاب دیدن

عباس براتی پور

جواب منتظران را

 بگو چه خواهی داد

چقدر پنجره را بی بهار بگذاری؟

و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب

برای روز مبادا کنار بگذاری؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه

که گفته است که ما را خمار بگذاری؟

درین مسیر و بیابان بی سوار خوشا

به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی آید

همیشه سر به سر روزگار بگذاری

نیایی و همه سررسیدهامان را

مدام چشم به راه بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد

همین بس است که چشم انتظار بگذاری؟

به پای بوس تو خون دانه می کنیم و رواست

که نام دیگر ما را انار بگذاری

گمان کنم وسط کوچه دوازدهم

قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا مگر داغی

به جان این شب دنباله دار بگذاری

سعید بیابانکی

موج بر دوش

پابه پای سحر از کوه و کمر می آیی

من و دیدار تو؟ افسوس! مگر می آیی؟

روح اسطوره ای ات حامله طغیان است

موج بر دوش ز دریای خطر می آیی

می چکد شور ز شولای حماسی نامت

آتشین جلوه ای، از برج سحر می آیی

شال سبز تو بر آن گردن الماس تراش

یال در یال کدام اسب کهر می آیی؟

تشت خورشید ز باروی فلک می افتد

تا ز پشت قلل حادثه در می آیی

جوی چشمان تو از جاری ایهام پر است

گرم جوشی و گریزان به نظر می آیی

می پرد پلک اهورایی تندیس ظهور

غایب حاضر من! کی ز سفر می آیی؟

مرتضی امیری اسفندقه