آرشیو دوشنبه ۲۸ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۳۵۰۴
ادبیات
۹

خاطرات مهران افشاری

شرق: مهران افشاری را با آثار پژوهشی اش در زمینه ادبیات فارسی، عرفان و تصوف و تاریخ اجتماعی ایران می شناسیم. قصه های کهن عامیانه فارسی از جمله حوزه هایی است که او در آن کارهای ارزنده ای به دست داده که از آن جمله اند تصحیح قصه حسین کرد شبستری و تصحیح هفت کشور و سفرهای ابن تراب که هر دو با همکاری ایرج افشار به انجام رسیده و در نشر چشمه منتشر شده اند. از مهران افشاری علاوه بر تصحیح متون کهن، مجموعه مقالاتی نیز در قالب چند کتاب منتشر شده است. از جمله این کتاب ها می توان به «نکته های ناگفته»، «عشق و شباب و رندی» و «نشان اهل خدا» اشاره کرد. «وقتی که آسمان تهران آبی بود» کتابی است که مهران افشاری در آن خاطرات کودکی خود را بازگفته است. این کتاب که در نشر جهان کتاب منتشر شده، خاطراتی از 10 سال آغازین زندگی مهران افشاری را در تهران اواسط دهه چهل و اواسط دهه پنجاه در بر می گیرد. افشاری در این کتاب ضمن روایت داستان وار زندگی خود تصویری از تهران دهه های چهل و پنجاه به دست می دهد و فرهنگ و آداب و رسوم و سبک زندگی اجتماعی مردم تهران در آن سال ها را در خاطرات خود بازتاب می دهد. او در آغاز دیباچه کتاب یادآور می شود که روایت او براساس یادداشت های روزانه نیست، بلکه «خاطره هایی است که در طی یک یا دو ماه از حافظه بر کاغذ آمده است». افشاری در این دیباچه از علاقه اش به تهران سخن می گوید و از اینکه تهران امروز مثل تهرانی نیست که او در کودکی دیده و تجربه کرده است. او در بیان تفاوت تهران چهل ، پنجاه سال پیش با تهران امروزی می نویسد: «تهران چهل، پنجاه سال پیش با تهران امروزی بسیار تفاوت داشت. تهران این گونه گسترده و بزرگ نبود. این همه کوچه و خیابان و بزرگراه نداشت. این همه مردم در این شهر نبود اما آسمان آن مانند آسمان شهرهای دیگر آبی و شفاف بود. به همان نسبت فرهنگ و اخلاقیات هم در این شهر به لونی دیگر بود».

بعد از این دیباچه، نویسنده از خانه ای یاد کرده که کودکی اش در آن سپری شده است؛ خانه ای که به گفته او دیگر نشانی از آن نیست و به جایش آپارتمان چندطبقه ساخته شده است. خاطرات مهران افشاری با وصف این خانه آغاز می شود. بخش نخست کتاب درباره خود خانه است و بخش بعدی درباره ساکنان خانه، یعنی اعضای خانواده نویسنده. افشاری در بخش سوم خاطراتش از همسایه های کودکی اش نوشته و بعد از آن از زندگی خانوادگی اش در طول سال. «دگرگونی زندگی»، عنوان بخش پایانی خاطرات اوست. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات او در این کتاب است: «بعضی وقت ها که مادرم ناهار درست نمی کرد و می گفت چلوکباب بخوریم، ذوق می کردم، چون کباب کوبیده را خیلی دوست داشتم و تنها غذای گوشتی ای بود که با میل می خوردم. دومین برادرم که مامور خریدهای خانه و کمک دست خوبی برای مادر و پدرم بود، دوچرخه اش را برمی داشت، قابلمه را تو زنبیل می گذاشت و دسته های زنبیل را از دسته دوچرخه اش آویزان می کرد، من را روی میله بین صندلی و دسته دوچرخه اش می نشاند و دوچرخه را پا می زد تا به چلوکبابی باغ صبا، بر جاده قدیم شمیران می رسیدیم. دوچرخه را جلوی چلوکبابی می گذاشت، از پله های چلوکبابی به پایین می رفتیم و برادرم سفارش می داد که چند پرس کباب کوبیده و چند پرس کباب برگ و چند سیخ گوجه می خواهیم. قابلمه ای را که از خانه آورده بودیم، تحویل کارگر چلوکبابی می داد تا نوبتمان می شد و پول غذا را می داد و با هزار ذوق وشوق قابلمه چلوکباب را با دوچرخه به خانه می آوردیم، چون همه ما چلوکباب را دوست داشتیم. شب هایی هم که مادرم شام درست نمی کرد و به برادرم پول می داد که برود از تیمور، ساندویچ بخرد، خوشحال می شدم. برادرم از تک تک ما برادرها و خواهر و مادر و پدرم می پرسید که چه ساندویچی می خواهید. ما جواب می دادیم و او به اغذیه فروشی تیمور، در قسمت شمالی خیابان کلیم کاشانی نبش خیابان شاه صفی می رفت. تا برگشتنش گاهی برای من خیلی دیر می گذشت و به امید اینکه قرار است ساندویچ بخورم دل خودم را خوش می کردم...».