آرشیو سه‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸، شماره ۷۱۸۲
شعر
۱۰

سه شنبه های شعر

ارمغان بهداروند (کارشناس شعر)

روایت های شاعرانه مهر، مجال دو چندانی می طلبید که بتوان روزها و تولدها را چنان که باید، کلمه باران کرد. روز کودک، روز تهران، روز شمس، روز مولوی، تولد منوچهر آتشی، تولد شفیعی کدکنی و روز حافظ به زیبایی های پاییز پیوسته اند و رگارگ این فصل، شادمان از خون شعر است. سه شنبه های شعر ایران در شماره های آتی خود به شعر کودک و نوجوان خواهد پرداخت که از شاعران این حوزه دعوت می شود با ارسال آثار خود، در این نکوداشت نقشی به یادگار از خود باقی بگذارند.

 
عباس عبادی

من فکر می کنم

که شهرداری باید

به جای تصاویر دوست و دشمن

روی بیلبوردها

سرفه ی خردلی جنوب را

گلگون نقش بزند

و زخم های شهر در خیابان شماره شوند

اگر به عقب برگردم

راز لبخندت را

برای تاریخ نویسان و سربازان جوان فاش می کنم

تا سلاح ها را به موزه بسپارند

که توپ ها و راکت ها

در سرسرای نیمه تاریک

عروسک بی پا و آوار دیوار

به خواب ببینند

اگر به عقب برگردم

خیابان از قرابت ماتیک و بوق

خالی می شود

تا چراغ های لیزری

بکارت آسمان را نشانه نگیرند

اگر به عقب برگردم

شاید رهگذران را بکاوم

در جست و جوی آرزوهایی که ناتمام شدند

اگر به عقب برگردم...

 
جواد گنجعلی

لبانت

دو مصرع پرشور شمس مغربی اند

شعری که برای تو سروده نشود

اسراف کلمات است

ریخت وپاش احساس است

خیالات است

و صبحی که چشمم نیفتد به تو

روز مکافات

 می خواهم بلاگردان کسی شوم

که عاشقش هستی

مبادا اندوه ندیدنش سنگدلت کند

می خواهم روز را همان جا متوقف کنم

که چشم مان به چشم هم می افتد

می خواهم زندگی همان جا تمام شود

که به دیگری می خندی

 
کورش کرم پور

یکی از دلایل این شعر

چیزی است که در آن گوشه خیابان می بینم

به من حق ندادند

که اگر این آدم هایی که در این خیابان ها می آیند و می روند، تیغ نیستند

پس من چرا تکه تکه به خانه بر می گردم؟

بخصوص این صلیب

که هر چه نور می اندازد توی تاریکی های گلویم

تیغ هایی را که خورده ام نمی بیند

اصلا من چرا باید

دو لنگه در را دو لنگه تیغ ببینم؟

دست که می برم در تصور موی معشوق

می ترسم از گوشواره هایی که دو تیغ آویزان صورت تراشی اند

سرباز این پرچمی بودم که وطنم بود

پس این خون که می چکد از باد چیست؟

زندگی کردن در میان دو آرواره سوسمار

پیشنهادی مدنی است برای پناه بردن از تیغ به تیغ

متولد فصل تخم ریزی تیغ توسط سوسمارم

صورت فلکی من جامعه ای است که ستارگانش بر خاک وطن افتاده اند

باران بارید و هر قطره باران تیغ بود

برگ می ریخت و هر برگ تیغ بود

و در هر دانه برف تیغ بود

و هر آجری که در خانه های شخصی به کار می رفت تیغ بود

نا را

آن قدر تراشیدند که به زبان فارسی حرف زد و خط بنوشت

نوشت:

نستعلیق تیغ آبدیده

نستعلیق تیغ آفتاب

نستعلیق سه تیغ کوه

نستعلیق تیغه آجر

نستعلیق تیغه دیوار

نستعلیق تیغ زدن

به من حق دادند

که اگر زبان مادری من نا امن نیست

پس این خون که می چکد از فارسی چیست؟

روزگاری در یکی از شهرهای جنوبی ایران

روزی

جوجه تیغی غلتانی

که یک عمر خاردار زندگی می کرد

در آن گوشه خیابان

از درون خودش به درآمد گفت:

به من حق ندادید که این چهارراه واقعیت دارد

تیغ ها

روی پوست دل جوجه تیغی

تظاهرات کرده اند.

 
میلاد موحدی راد

سرسره ای

سر به زیرم

روبه روی کودکی معلول!

کلاغ ها

به خانه می رسند

اگر تو قصه باشی!

نیامدی

از نو شمردم

اختران را

بیدارم کرد

صدای پایی که نمی آمد!

 
معصومه داوودآبادی

بنابراین

درخت ها دویدند

و باد از تکاندن روسری ها منصرف نشد

و خاک، این گلوی تپنده

از پاره کردن عکس ها

و شکستن شیشه ها

نه این تهران نیست

این خرمشهر است

با خرابه ها و زنانش

با مچ های به اسارت درآمده

لب های به اسارت در آمده

و اختراع گیسوی بریده.

ای یار! پوستم باش

با نور خیره کننده اش

و گلوله ها را به رواق مسجد ببر

دست ببر به خرخره اش

و از کوه، پسری بخواه

که دهان نداشته باشد

چرا که دهان اختلال آفرینش است

نه این تهران نیست

تهران، چکمه نبود

ساعت های متمادی برف می بارید

و تهران، چکمه نبود

آیا دست های یارم را دیده ای

که چگونه می لرزد

و دور می شود از غروب خیابان؟

«و ما شما را آفریدیم

و دلهره را که مادرتان باشد.»

ای یار!

جراحت از رودخانه شروع شد

و تفنگی که شبیه پدر بود.

سمیرا چراغ پور

از فرقی که ندارد این زندگی حرف می زنم

به اندازه ی اشتیاق کودکی که نیست

به دنبال پروانه ای که نبود

دویده ام

و در کوچه ای که نیامدی

به آغوش کشیدمت.

اما عزیزم

حالا

 عصر دلتنگی های مانده در گیسوی من نیست

با فشار یک دکمه

صفحه ای در من بالا می آید

که می گوید

دختری در آن سوی آب ها

هنوز

عطر پیراهنت را دارد

و من به تعریف دیگری از فاصله می رسم

درون خودم

به کوهی دلتنگ رسیده ام

که تنها صدایی است

که تو را برمی گرداند

حالا به این نیامدن

همه چیز می آید

حتا ترانه ای

که با صدای بلند می رقصد

و گاهی

بازی به نفع ماست

که تمام نمی شود.

 
محمود حسینی

در گوش هایم چیزی غیر از صداست

من شنیده شدم جهان را در نقطه

و سطرها را پشت سر یک حرف جا گذاشتم

ردیف به ردیف

به سراغ از ستون های نامریی ام

ای در زبانم چیزی برای شنیدن

برای گفتن به تو چیزی که نمی شنوی را می دانم.

در فاصله ای این جا تا کویر و شبش

که پر ستاره هم بی تو زیبا کجاست؟

اما ستون اصلی سی و سه پل زیبایی توست

آرام قدم بردار

تا از در معماری صفویه اصفهان نصف جهان بماند برای من

و نیم دیگر جهان تویی و زیبایی ات با هم!

در چشم هایم شب است

در دست هایم خودکاری که می نویسد آبی

این نامه به مقصد توست

به آدرس هر نقطه

که جهان تویی تمام

از قاره و کشور

تا شهرها و خیابان هاشان تو.

وقتی تمام و نیم دیگر جخان تویی

نیم دیگرش را برای چه دوست داشته باشم یا باشد؟

بیا در گفت و گوی من

از در متن قصه بیرون بیا

و قدم  بزن در سواحل مرده زاینده رود بگو!

بیا در گفت و گو

در گفت و شنود برای تغییر جهان منتظرت هستم.

از هر جای گذشته بگذرم

از تو نگذشته نه نمی گذارند

گذشته را تا بگذارم روی میز نمی توانم

دلم را

دستم را

چاقو بردار و بشکاف این سیب را

درست از وسط

حالا هر جا خواستن  را دوست داشتی برود بیایید

من هر جایم هر جایت

به دانه های دلم نگاه کن

حالا چاقو را کنار بگذار

از تو نمی گذارند بروم

بیایم از سمت تو عمود بر همه چیز

دلم را دستم را

چاقو را بردار و بشکاف سینه این انار را

و دستی چاقو بر می دارد

کنار نیمه های دلم می گذارد نقطه

 
قاسم بغلانی

شکارچی گوزن

از منهتن تا ویتنام

بی نام و نشان برگشت خورد

قمار سختی بود

ناموس بر شقیقه

گوزن ها/ فیلم های صامت را

برای بی صدا مردن دوست دارند.

پا در میانی درخت بود

میان من و آب

برای آستین هایم که غرق می شدند

در پیراهنت

تن بزن به آب

به روانم

 
محمد جانبازان

این از نتایج جاذبه نیوتن است

که پای آن درخت سالخورده

بنشینم

و با آن ماه کاغذی که از سقف آویزان است

خواب های سورئال تعبیر کنم

وقتی که زمین از نصف البهار فصل می گذرد

وقانون سیب

 بر   افتادن است.

 می دانم دستی که سیب تعارف می کند

احتمالا عاشق است

پای آن درخت سالخورده

که روزی قرار دل های انقلابی بود و

بر هر چشمش

گرهی کور افتاده

اما دستی که سیب تعارف می کرد

امان از دستی که سیب تعارف می کند

حالا می فهمم

از اول

تعبیرخواب آن خودکار قرمز

جنگ بود

و دستی که سیب تعارف می کرد

 
مجتبا حدیدی

چین دامن از گل می گیرانم

دیوار پرده نشینی از نبودنت پاک

روح دوم را پذیرا منم

برکه بر عکس می شورد

اما نمی برد

می گفتی به اندازه ی نگاهت، از نگاهت دورم  

شولای معطر آگین

به رسم کدامین گیسو ناز

 در کلبه مهتاب آفریدی؟                  

تن بدون خودش تنها تر

وقت ها همیشه بی وقت اند

بس که زیباست این زنجیر؛ اسیر می آورد

تا پروانه همین طوری می نشیند

 گل نام خود را به خاطر نمی آورد

نمی گفتی و لب هایت

روی هم رفته یک رنگ اند

اما فریاد کوهستان

 دوگانه حضور بهم می رساند

روح دوم کسی بود که می ترسید

دوباره به آیینه نگاه کن

 
شبنم سلطانی

نیمه ی دیگرم به خواب می رود از فراموشی

نیمه ی دیگر نت می نویسد

نیمه ی دیگرم جارو می کشد اتاق ها را

تهی می کند     از نیمه های تو

دیوارها می رسند می رقصند در سکوت

در لذت گم کردن تو     بین چهره ها

نیمه ی دیگر غذاهایی که دوست نداری می پزد

استخوان هایت را می دهد به حرص سگ ها

با نیمه ی مردی که شبیه تو نیست

به خلسه می رود     نیمه ی دیگر

این نیمه اما هنوز

برای تو می نویسد

 
ابراهیم عالی پور

چاره ای نیست، گاهی مرگ زودتر از زندگی صدایت می کند. شاعر اما زودتر هم که صدا بشود و برود، گم نمی شود صدایش. ابراهیم عالی پور یکی از این صداها بود که از سرزمین شعر «ایذه» برخاسته بود و اگر مجال بیشتری می داشت می توانست یکی دیگر از شاعران بلندقامت آن کوهسار باشد اما دریغ شد...

انگار می خواهند چیزی به من بگویند

اگر چه برای خداحافظی خسته بودم

فکر کردند باغ را تمام هستم گاهی

برادر عینکی این درخت هایم، من فقط

یادم می رود هر بار

بنشینم و از چشم این و آن به یاد بیاورم

که قبیله بی برادر

در غریزه خود

گلوی بریده زیاد دارد

قبل از مرگ باید نامه ای بنویسم که دلم شور می زد

و دست هایم زور نجاتم را نداشتند.

اتوبوسی مرده ام

که در باد ریشه دارد

چرخیده در کینه اش از جهان

یک نفر مست

افتان و خیزان زخم کاری من است

چشم باز کن

در تنهایی تاریکم

از بس می رقصد در رگ و خونم تیمارستان

که ابزار خودخوری در من کامل است.

کافی است کسی

در پروازهایم پر و بالی بریزد

که پرنده در ورودی سرش نمی شود

با قرمزی که سمتی عقیم می شود

که جنسیت صدا گلویم را می رنجاند

باز چه مرگم است خدای من

که می پوسم در تختخوابی خاموش؟!

 
الهام صادقی

من اگر خودم باشم

می نویسم از می خواهم ها

از صدا

گنجشک های ابتدای صبح

پنجره را باز می کنم

هوای تازه ی حیاط

ارتفاع درخت

 من اگر خودم باشم

نمی نویسم از نمی خواهم ها

از گور نمی نویسم

از تاریکی

از شما که راه می روید

در پیاده روهای عصر

از شما که مرده اید فقط راه می روید

از صدا که نمی رسد به صدا

از شب خیابان

به خانه می آیید از شب

به شبی دیگر

به شب اتاق های تان

ماه فرتوت

که تاریک می تابد

محمدرضا شفیعی کدکنی

در این شب ها

که گل از برگ وبرگ از باد و باد از ابر می ترسد

در این شب ها

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

سر و سرودش را

چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می خوانی.

تویی تنها که می خوانی

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می فهمی

زبان و رمز و آواز چگور نا امیدان را.

بر آن شاخ بلند

ای نغمه ساز باغ بی برگی!

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ در خواب اند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها

گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

ز آواز تو دریابند.

تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام.

تو بارانی ترین ابری که می گرید

به باغ مزدک و زرتشت.

تو، عصیانی ترین خشمی که می جوشد

ز جام و ساغر خیام

در این شب ها

که گل از برگ و

برگ از باد و

ابر از خویش می ترسد

و پنهان می کند هر چشمه ای

سر و سرودش را

در این آفاق ظلمانی

چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می خوانی.

 
منوچهر آتشی

نه خطابی نه عتابی

سروده می شوی

چه بخواهی

چه نخواهی

سروده می شوی

گلی می نوشدت با دهان پر شبنم

زنبوری می گساردت از پیاله گلبرگی

عسلی به کاسه چینی نازک

بر سفره غزلی

صبحانه چشم منی به سینی آینه

و شام مهنای رویایم

چه بخواهی چه نخواهی

گل بی هنگامی بیرون فصل ها

نرگس گلخانه بی خزانی

سایه سراسیمه نیلوفری

آمده از چینه های دور

خزیده پشت پنجره ام اوفتاده بر اوراق دفترم

سطر خط نخورده شعری به زبان خویش و دهان خویش

در آوند لادن بامداد

میان هزار غزل نسروده

بیت بی بدیل دفتر «بیدل»ی

واژه ایستاده سروی

در انتهای تمامی مصراع هایم

ترانه رقصان نام خویشی

به وصف خویش و رثای من

 
مردی است می سراید، خورشید در گلویش

او شعر را در غیاب تغنی و ترنم، فاقد روح شاعرانه می داند. این است که به جای جلوه های تیره فکری و نمود و نمایش های پیچیده ذهنی، تصویرها و توصیف هایی از قلمرو طبیعت را بیشتر به جهان بی ریای شعر خود رخصت تجلی و چشمک زنی می دهد. اما مساله مهم این است که بهره گیری او از چنان جلوه و جمال هایی شعرش را تا حد نظمی وصفی یا غزل پاره هایی سوزناک ساقط نمی کند. اصل مهم در شعر شفیعی، عرض اندام جلوه های زندگی و نفس زنده بودن و مثل یک آدم زنده به جهان نگریستن است. سکون در هیچ یک از مصراع های او جایی ندارد.

گویی، شعرهای او، مثل خودش، فرز و چابک، مدام در تک و دو و در گردش و تلاش و جست و جویند تا خواننده های خود را بیابند و اندوه دیرباوری و سنگین جانی و کابوس زدگی را از وجودش بزدایند. برای من و از نظر من، شعر شفیعی از درون، به هیچ بیماری سستی و لختی و لودگی دچار نیست. درونش یا محتوایش هم استوار است و هم گسترده و مهم تر از آن بازگوکننده نوعی جهان بینی فعال امروزی است. جهان بینی فعالی که او به جای خنجر، با نیزه برگ بید مجهزش کرده است.

و دیگر آن که همه سایه آگاهی های شاعرانه شفیعی از شعر ریشه دار و کهن فارسی است.

(منوچهر آتشی: برگرفته از سفرنامه باران: حبیب الله عباسی)

 
جان جاری جنوب

من به حضور نوعی «ادبیت» در شکل شعر باور دارم و تابع بی اراده وسوسه نوسرایی نیستم. آن هم تا آن اندازه که شعرهای بی شکل پا در هوا به تاریخ ادب دیارم عرضه کنم. می خواهم بگویم: من ریشه در شعر کهن فارسی از گاثاها به بعد و سپس در انقلاب نیما دارم و بیرون از این دو تا چیزی سراغ نکرده ام. البته در حاشیه جهان هم سوت می زنم و گاه شلنگی می اندازم اما هنجار کلام را بر هم نمی زنم تا به تصادف معنا یا مفهومی نو ایجاد شود.

به تعبیر دیگر، هنجار کلام من به تبعیت از بر هم خوردن هنجار حسی و فکری من به وجود می آید و معنا یا به عقیده من مضمون نو، از این رهگذر حاصل می شود. نو از دید من، از درون زاده می شود (یا بایدزاده شود) و بعد با پوست و گوشت خود کلمه بیرون می افتد.

همچنان که من از درون جهان روزمره، روزمره به بیرون می افتم و با جهان و در جهان حرکت می کنم. در یک کلام، شعر من، آواز مستمر وجود من است. در جهانی که وجود مرا از وجود دیگران مستمرا می پردازد و ادامه می دهد، دیگرانی که پیوسته به هم و... تنهایند و چون تنهایند، بهم پیوسته اند و چون پیوسته اند تنهایی می شود شعرشان...

(منوچهر آتشی: برگرفته از پلنگ دره دیزاشکن: فرخ تمیمی)