آرشیو سه‌شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۸، شماره ۷۲۰۱
شعر
۱۰

سه شنبه های شعر

ارمغان بهداروند (کارشناس شعر)

کارکرد شعر «دوام حیثیت آدمی» است و شاعران بی هیچ ترس و تردیدی از مکاشفه جهان، امیدوارانه رنج کشیده اند تا به روشنای کلمه، هیچ کس به تاریکی تبعید نشود. ستیز مقدسی که گاه به صبوری و اندوه و گریستن و گاه به سرآسیمگی و فریاد و خشم، نشسته است و برخاسته است. همه شاعران جهان، هم داستانند و دریغ است اگر این فرزانگی و فرهیختگی، میهمان دیگر زبان ها نشود که «تجربه شاعری هیچ شاعری، تنها تجربه یک تن در یک زبان و یک کشور نیست بلکه تجربه ای است که به همه معرفت بشری و همه زبان ها و اقالیم فرهنگی تعلق دارد. انتقال این تجربه ها به هر صورت ممکن، ناگزیری همه فرهنگ هاست. انتقال این تجربه ها هم در کل فرهنگ یک جامعه تاثیر می نهد و آن را در راه تعالی خود مدد می کند و هم در افراد و شعردوستان موثر می افتد و آنان را با گستره ای از اعتلای روح بشری همساز و هم سنگ می سازد. همچنان که شاعران نیز در سایه تاثیرپذیری از فعالیت های خلاق دیگر شاعران ملی و جهانی و گذشته و حال، با توان و گسترش بیشتری می توانند به آفرینش بپردازند.»*

سه شنبه های شعر روزنامه ایران امیدوار است از پس این بازنمایی و تاکید و تقدیم گزینه ای از کتب این روزگار که می توانست بسیار نام های  دیگر را نیز دربرگیرد، از تجربیات مترجمان  و منتقدان در این حوزه بهره مند شود.

 
*محمد مختاری: زاده اضطراب جهان

 نشر بوتیمار

مرام المصری

ترجمه سیدمحمد مرکبیان

برایم قصه بگو

این را پسری که زاده ی زندانی در سوریه بود

به مادری گفت

که از دریچه های تنش

روحش را زخم انداخته بودند.

روزی روزگاری

پسری بود که با مادرش زندگی می کرد

در خانه ای که یک پنجره

با منظره ای رو به خیابانی آرام داشت.

پسر میان قصه پرید

پنجره چیست؟

پنجره دریچه ای است در یک دیوار

و گاهی بر طاقچه آن

پرنده ها می نشینند

پسر پرسید

پرنده چیست؟

پس قصه گو مدادی برداشت

و بر دیوار

یک پنجره کشید

و پسری را با دوبال

 

محمود درویش

ترجمه موسی اسوار

در سینه او قندیل گلی یافتند... و ماه

بر زمین افتاده بود مرده و روی سنگ

پاره ای چند پشیز در جیب او یافتند

قوطی کبریتی یافتند و یکی برگ تردد

و بر ساعد تردش نقش هایی.

مادرش او را بوسید...

 و بر او سالی گریست

پس از یک سال، خار در چشمان پسر رویید

و تاریکی دو چندان شد.

آن گاه برادرش جوان شد

و پی یافتن بازارهای شهر شد

گرفتندش...

که او برگ تردد با خود نداشت

او با خود جعبه ای تعفن در خیابان داشت

و یکی چند جعبه دیگر.

آه کودکان سرزمینم

این چنین بود که ماه جان سپرد!

 
فرناندو په سوآ

ترجمه از احسان مهتدی

می روم داخل و پنجره را می بندم

چراغ آورده شده و شب بخیر گفته شده است

و صدای من با خشنودی

در جواب می گوید که شب بخیر.

زندگی ام شاید همین باشد حالا و همیشه

روز، روشن از آفتاب، یا لطیف از باران

یا اینکه طوفانی، انگار که دنیا رو به پایان بود

غروب، ملایم و چشم های من

دوخته به آنها که از کنار پنجره ام می گذرند

با آخرین نگاه خیره دوستانه ام، سوی درخت های آسوده

و بعد، پنجره، بسته و چراغ، روشن

بدون خواندن یا خوابیدن و فکر کردن به هیچ

حس کردن زندگی که جریان دارد در درون خودم

مانند رودی بین ساحل هاش

و سکوتی عظیم در بیرون

مانند خدایی که خوابیده.

 
شیرکو بی کس

ترجمه مختار شکری پور

درختی سوخت

دودش

شعری گریان برای باغ نوشت

باغ که سوخت

دودش

داستانی بس غمگین برای کوه نوشت

کوه که سوخت

دودش

قصیده ای اشک آلود برای روستا نوشت

روستا که سوخت

دودش

نمایشنامه ای تراژیک برای شهر نوشت.

 در شهر اما

زنی بود

که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را

یک جا در دل و قامتش داشت

آن گاه که به خاطر آزادی خودسوزی کرد

دودش

داستانی بی پایان

برای سراسر سرزمین نوشت.

پل سلان

ترجمه زلما بهادر

می شنوم تبر گل داده است

می شنوم جایی بی نام و نشان

یک قرص نان به او نگاه می کند

شنیده می شود و تسلایی هست

برای مرد حلق آویز

نان را همسرش پخته

می شنوم...

زندگی را

تنها پناه مان

نامیده اند.

 
ناظم حکمت

ترجمه احمد پوری

زانو می زنم، نگاه در زمین می دوزم

سبزه

حشرات

شاخه های ترد با شکوفه های آبی

تو مانند زمین بهاری عشق من

چشم در تو می دوزم

به پشت می خوابم، آسمان را می بینم

شاخه های درختان را

مرغان مهاجر را

رویایی زنده.

تو مانند آسمان بهاری عشق من

تو را می بینم

شبانه آتشی روشن می کنم دست بر آن می زنم

آب/ پارچه/ نقره

تو مانند آتشی، افروخته زیر ستارگان

تو را لمس می کنم

میان مردم می روم دوستشان دارم

تکاپو

تفکر

تلاش

تو در منی آن گاه که مبارزه می کنم

دوستت دارم

 
عزیز نسین

ترجمه مژگان دولت آبادی

تو نیستی و

این باران

چه بیهوده می بارد

چرا که خیس نخواهیم شد

با هم

این رود چه بیهوده می خروشد

چرا که بر کرانه اش نخواهیم نشست

نگاه نخواهیم کرد

با هم

این راه چه بیهوده می رود به دور دست

چرا که نخواهیم پیمودش

با هم

چه بیهوده است دلتنگی از دوری

چنان دوریم

که حتی نخواهیم گریست

با هم

بیهوده دوستت دارم

بیهوده

زنده ام

چرا که قسمت نخواهیم کرد

زندگی را

با هم

 
آی مان قلی زاده

ترجمه؛ یک وظیفه محوله

دانشمندان هرگز نتوانسته اند، در مورد علوم انسانی نظر متقن و قاطعی صادر کنند. ترجمه از حساس ترین راه های ارتباطی علوم انسانی است. پلی است برای اشاعه فرهنگ، دانش و تجربه کلامی از مبدا تمدنی به مقصد تمدن و زبانی دیگر که همیشه با تجربه ها و آموزه های نو همراه بوده و خواهد بود. اگر خاستگاه هنر نقد و هرمنوتیک به تایید مورخان، دین و مکاتب بوده است، بی راه نیست بگوییم که ترجمه هم از این مسیر وارد زندگی انسان ها شد. وقتی بودا از هند با تاثیرات عینی و ذهنی که من ترجیح می دهم بگویم ترجمه عملی، سر از چین در می آورد یا آموزه های کنفسیوس چینی را مستقیم یا غیر مستقیم در اخلاق ارسطو و بعد فارابی می بینیم، یا آرای افلاطون و ارسطو سر از عقاید زکریای رازی و خواجه نصیر و بوعلی در می آورد، بی شک تاثیر وجود ترجمه در دوران کهن است! صنعت یا علمی به غایت حساس و حامل محموله ای حساس تر. انگار قلب زنده و تپنده یک فرهنگ، به مدد یک متخصص، درحال انتقال به بدن فرهنگی دیگر است. صد البته این امر مانند بسیاری از علوم دنیای کهن، دستخوش تحولات شد.

 جنگ دو بار روی صنعت ترجمه اثر گذاشت. در زمان عثمانی مترجمان حضور بارزتری پیدا کردند و بعد از جنگ جهانی دوم صنعت ترجمه ماشینی پا به عرصه وجود گذاشت و در دنیای کنونی صنعت ترجمه دو مسیر را می پیماید؛ مسیری که مقید به اصولی است. از ابتدایی ترین اصول مانند حق کپی رایت گرفته تا مباحث آکادمیک در مورد صلاحیت مترجم و حتی انتخاب اثر مدلل از زبان مبدا. و مسیر دوم ترجمه های کم ارزش و گاه حتی مخرب و بی ارزش و بیشتر ماشینی، بدون رعایت هیچ گونه حق و حقوق انسانی، چه حقوق صاحب اثر و چه مخاطب اثر که اغلب آثار دست چندم در زبان مبدا را نشانه می گیرد یا با استفاده از زبانی میانجی به ترجمه چند باره از یک اثر منجر می شود. در یک سری جوامع، می بینیم که به سبب تولید محتوای فراوان به زبان اصلی، نام مترجم در کنار خالق اثر برده نمی شود و مترجم را خالق اثر نمی دانند بلکه مترجم تنها به سبب احساس نیازی که جامعه مقصد به متن و فحوای اثر تولید شده در زبان مبدا داشته، مثل یک وظیفه محوله، اقدام به ترجمه می نماید. ترجمه ها حرفه ای و با حداقل اشکال روانه بازار می شوند. اما در برخی جوامع قضیه کمی متفاوت است. مترجمان نقش اصلی را در فرهنگ سازی ایفا می کنند. ورود ترجمه و آثار ترجمه شده، باعث تحول بنیادین در ساختار هنری زبان مقصد می شود، ساختار زبان، فرم و گاه حتی دستور جملات در زبان مقصد دستخوش تغییر می شود وحتی گاهی اندک اندک به هماهنگی هایی با زبان مبدا اثر می رسد.

در این نوع جوامع اعتبار مترجم نیز به حد خالق اثر ارتقا پیدا می کند. در پاره ای مواقع نیز اگر مترجم بتواند اعتماد مخاطب علمی و آگاه را جلب کند(با معیارهای ترجمه صحیح و متقن) بالاتر از آن می رود به گونه ای که گاه حتی نام یک مترجم روی یک اثر باعث اعتبار آن اثر می شود. در این جوامع وظیفه مترجم به مراتب سخت تر است و حتی همین اعتبار گاهی باعث وسوسه عده ای کم تجربه و کم سوادتر برای کسب شهرت یا اعتبار به سمت صنعت ترجمه می شود. ایران از این دست جوامع است. جامعه ای که خوشبختانه یا متاسفانه در سال های اخیر مترجمان زیادی به خود دیده است که گاهی باعث ظهور چندین ده ترجمه از یک اثر می شود. این رویه قطعا اگر مدیریت صحیح و علمی به خود نبیند به گمراهی مخاطب و تخریب زبان در ایران خواهد انجامید. امید است که دوستان مترجم با همفکری استادان مجرب و مطالعه علمی در مورد ترجمه باعث اعتلای فرهنگ و زبان بشوند و نه تخریب و ابتذال هنری...

 
فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه رضا معتمدی

1

سه تن بودند

(روز با تبرهایش آمد)

دو تن بودند

(بال هایی از سیماب به دنبال کشان)

از آنان یک تن ماند

و نه بیش

(آب تنها ماند.)

 2

نه، نخواستم

نخواستم به تو بگویم

در چشمانت

دو درخت پریشان جوان دیدم

از نسیم و لبخند و طلا

نه، نخواستم

نخواستم به تو بگویم

تد هیوز

ترجمه حسین مکی زاده تفتی

او خواند

چرا قو همیشه سپید است

چرا گرگ قلب سخن چین اش را دور انداخت

و ستارگان خودنمایی خویش را فرو ریختند

هوا جلوه خویش را تسلیم کرد

آب دانسته کرخه شد

صخره آخرین امیدش را از دست داد

و سرما بی دلیل مرد

 او خواند

چرا هر چیز چیزی برای از دست دادن ندارد

پس آرام نشست

خیره به رد پنجه ستاره

گوش به بال کوبی صخره

و آواز خواندن خویش.

 
ژاک پره ور

ترجمه محمدرضا فرزاد

آه که چقدر دوست دارم

تا به یاد آری

آن روزهای خوش را

که با هم دوست بودیم

زندگی آن روزها روشن تر بود

و خورشید گرم تر از امروز.

برگ های خشک جاروب شد

خاطرات و افسوس ها نیز

و باد شمال آنها را با خود برد

به شب سرد فراموشی

می بینی

فراموشش نکرده ام

آوازی را که به ما می ماند.

با هم زیستیم

تویی که مرا

دوست می داشتی

و منی که

ترا دوست می داشتم

اما زندگی

کسانی را که عشق می ورزند

جداشان می کند از هم

گرچه بسیار آرام و

بی هیچ خش خشی

و دریا از ساحل برمی دارد

ردپای عاشقانی که

با راه خویش رفتند.

عدنان صائغ

ترجمه اصغر علی کرمی

پادشاه درهم آشفت

سربازانش را می دید که از هرسو

در محاصره گیر افتاده اند

و توپخانه دشمن چهارستون قصرش را می لرزاند

فریاد زد:

سوارانم کجایند؟

مرده اند سرورم

وزیرم کجاست؟

همان ابتدای جنگ با همسر شما گریخت

پادشاه سینه ای را صاف کرد

تاج را بر سرش منظم کرد

و با لبخند رنگ باخته ای گفت:

پس مردم نیکوسرشت من کجایند؟

خیلی وقت است صدایشان را نشنیده ام

خنده کسانی که دو سوی تخت ایستاده بودند بلند شد

سرورم برای یادآوری ما خیلی دیر شده است

ما اکنون ایستاده ایم تا سپاهیان پیروز را تشویق کنیم

 
ولید علاءالدین

ترجمه از حمزه کوتی

(1)

ازین گونه خدایان همگی

آفریده شدند:

«آتوم» خدای خورشید

و نه گان الهی اش

بینش چشم، شنوایی گوش

نفس بینی

و خادمان دلی شدند

که در پشت هر کلمه مقدسی هست

که به وجود آمد.

(2)

خدایی که در توست

خدایی ست که در همه مردم است

پس برای چه

آن که محبوب است

به زندگی دست می یابد

و نکوهیده

مستحق مرگ می شود.

چارلز بوکسفکی

ترجمه پیمان خاکسار

کلمات آمده اند و رفته اند

بیمار این جا نشسته ام

تلفن زنگ می زند

گربه خواب است

لیندا جاروبرقی می کشد

انتظار می کشم  تا زندگی کنم

انتظار می کشم  تا بمیرم

دوست داشتم

پای تلفن حرفی از شجاعت می زدم

این مخدر کثیف

ولی آن درخت نمی داند

می بینمش

که در آفتاب رنگ پریده بعد از ظهر

در باد تکان می خورد

دیگر حرفی برای گفتن نیست

فقط انتظار

که هرکس به تنهایی با آن روبه رو می شود

آه زمانی جوان بودم

آن قدر جوان که باور نمی کنید!