کوچه
خیابان اصلی شلوغ بود. راننده تاکسی راهنما زد که بپیچد داخل یک کوچه فرعی. مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «از خیابان اصلی بری بهتر نیست؟» راننده گفت: «نه، ترافیکه. من اینجا یه مسیری می شناسم، عالیه.» تاکسی پیچید توی کوچه، کمی جلوتر داخل کوچه دو ماشین تصادف کرده بودند و راه بسته شده بود. مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «بفرمایید... بیچاره شدیم.» راننده گفت: «اینجا هیچ وقت راه بندون نمی شد.» مرد گفت: «من که گفتم از راه اصلی برو.» راننده گفت: «فکر نمی کردم اینجا ترافیک باشه... ببخشید.» مرد گفت: «معذرت خواهی فایده نداره، نباید از این طرف میومدی.» راننده گفت: «من که معذرت خواستم.» مرد گفت: «من هم که گفتم معذرت خواستن فایده نداره.» راننده دیگر چیزی نگفت. لحظه ای بعد راه باز شد و رفتیم.