آرشیو پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸، شماره ۴۵۱۰
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
پای بی قرار

روز پنجاه و دوم

شرمین نادری

هوای تهران سیاه شده، ماشین ها، دودها، آدم ها، گربه ها و کلاغ ها سیاه شده اند، همه دارند برای تکه ای آسمان به این در و آن در می زنند و هوای دل من آفتابی است.

برای خودم این طرف و آن طرف می دوم و عکس چاپ می کنم و پوستر پرینت می گیرم و برای بچه های روستای سیدبار پیغام می فرستم که جمعه همین هفته عکس های تان را در خانه هنرمندان شهر نمایش می دهم و بعد می توانیم حتی پلی استیشن هم بخریم.

آن وقت یکی از بچه ها پیغام می فرستد که خاله جان ما میز می خواهیم و یک عالم کتاب و یک عالم درخت، این را می فرستد و من وسط میدان ولیعصر توی شلوغی گذرماشین ها می ایستم.

چه بلایی سرم آورده این شهر که کتاب ها را فراموش کرده ام، چقدر توی پس کوچه ها سر توی گوشی راه رفته ام و نوشته ام راه برو و یادم رفته سرم را بالا کنم و برای پرنده ها و آسمان های آبی قصه بگویم.

این سیاهی کی آمده که همه ما را بلعیده و آدم های غریبی جای ما فرستاده که حتی از آرزوهای کوچک بچه های سیستان وبلوچستان بی خبرند. تندتند می روم به سمت کوه، ولیعصر را قدم می زنم و زیر درخت ها قدم سبک می کنم، یادم می افتد به روستای کوچک منطقه دشتیاری، به آسمان آبی اش، زمین خاکی اش و بچه های شادش و بعد یادم می افتد به کتابخانه هایی که باید پر از کتاب شود و کتاب های نخوانده ای که باید خوانده شود و خنده هایی که باید همیشگی شود و قصه هایی که باید نوشته شود توی کتاب های بعدی.

پس به دوست کوچک پیام می فرستم، راه برو خاله جان، طول و عرض روستا را قدم بزن و برای من که توی سیاهی شهر دود گرفته ای گیر کرده ام از درخت ها و پروانه ها و کنار و کرگ و آن سنجابی بگو که دست خدا روی پشت مخملی اش سه تا خط انداخته و تو دفعه آخر که قصه اش را برای من گفتی، از من پرسیدی شهر شما سنجاب ندارد و من خجالت کشیدم بگویم نمی دانم.