آرشیو پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۸، شماره ۴۵۶۴
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵

کاش رفته بودم

غلامرضا طریقی

مرد گفت: «بیست تا «هاشمی» هم بذار رو بارای امروز. حاجی امسالم ناهار میده

با صاحب مغازه چند کلامی حرف زد و رفت.

- «حاج خانم شما چی می خوای؟»

مغازه دار از پیرزنی پرسید که جلوتر از من بود.

زن به اطراف نگاهی کرد. مطمئن شد که همه رفته اند.

مرا نمی دید.

من به هوای اینکه در ماشین باز است، دم در ایستاده بودم.

آرام گفت: «نیم کیلو برنج بدید با دویست گرم لپه»

و وقتی می گفت در صدایش جیغی نهفته بود.

انگار در آهنی نیمه بازی افتاده باشد به دست ولنگار باد.

صاحب مغازه توی دو تا کیسه فریزر کشید و گفت: «حاج خانم! شد پونزده تومن اشکال نداره؟»

با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: «ببخشید میشه کمش کنید؟ من دوازده تومن بیشتر همرام نیست.»

مرد کیسه ها را باز کرد و عدد روی ترازوی دیجیتال را رساند به دوازده هزار.

زن اسکناس های مچاله شده را همراه با چند سکه گذاشت روی میز.

کیسه ها را که گرفت از دستپاچگی خورد به قوطی های روغن نباتی.

هول شد. عذرخواهی کرد.

کیسه اش را از روی زمین برداشت.

دوباره عذرخواهی کرد و با دستپاچگی یک خلافکار آمد به طرف من.

کشیدم کنار که رد شود.

از من هم که خشک شده بودم عذرخواهی کرد.

تنش سرد بود.

این را وقتی فهمیدم که دستش به دستم خورد.

کاش پیش از آنکه مرا ببیند رفته بودم.

انگار مادرم بود.