آرشیو دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۸، شماره ۵۵۸۱
صفحه آخر
۲۰
تلنگر

درخت خرمالوی حیاط

علیرضا رافتی

صبح که چشم باز کردم درخت خرمالو از بار برف خم شده بود و ماشین توی حیاط نبود. چند لا پیچ کردم و زدم بیرون. با خاک انداز ماشین را که با کف حیاط یک رنگ شده بود از لای برف پیدا کردم. همچنان می بارید.

من هنوز از دیدن برف ذوق می کنم. نه مثل وقت هایی که مدرسه مان تعطیل می شد و با بچه ها می رفتیم برف بازی. نه مثل وقت هایی که روی کوه برف های پشت بام که توی حیاط ریخته بود آدم برفی درست می کردم. من هنوز از دیدن برف ذوق می کنم اما آدم هر چه در زندگی پیشتر می رود و بیشتر می بیند، جنس ذوق زدگی اش متفاوت می شود.

آدم برفی را همیشه روی کوه برف توی حیاط درست می کردم. کوه برف همیشه از برف های پشت بام جمع می شد. صبحی که برف، درخت خرمالو و ماشین و حیاط را یکدست می کرد پدرم سر کار نمی رفت. کاپشن خلبانی می پوشیدم با کلاه بافت نقاب دار که تمام سر و صورت را می گرفت و فقط به قاعده چشم و دماغ باز بود -لابد بچه های دهه 60 و 70 می دانند چه می گویم- یک جفت دستکش «دیجیمون» دست می کردم و پارو را روی دوش می گذاشتم و می رفتیم پشت بام. همه برف پشت بام را که توی حیاط می ریختیم می شد کوهی که رویش می توانستی شهری از آدمک های برفی بسازی؛ آدمک هایی که توی شهرشان خوشحال بودند.

وسط پیاده رو راه باز کرده بودند و دو طرف برف تا کمر می رسید. شاید از کوه برف توی حیاط مان کمتر بود یا شاید من بعد از 20 - 15 سال قدم بلندتر شده بود. وسط پیاده رو راه می رفتم و فکر آن دو نفری بودم که چهارراه قبلی کارتن سیگار آتش زده بودند و تن گرسنه شان را گرم می کردند. وسط پیاده رو راه می رفتم و فکر می کردم حتما پدرم از پنجره بیمارستان برف را می بیند و یاد درخت خرمالو و کوه برف می افتد. راه می رفتم و می دانستم دیگر درخت خرمالو و کوه برف توی حیاط را نخواهد دید. فکر دو کارتن خواب چهارراه قبلی راحتم نمی گذاشت.

من هنوز از دیدن برف ذوق می کنم. اما آدم هر چه در زندگی پیشتر می رود و بیشتر می بیند جنس ذوق زدگی اش فرق می کند.