آرشیو شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸، شماره ۵۵۸۵
صفحه آخر
۲۰
خودنویس

راه تو خون می طلبد مرد کسیت؟

حامد عسکری

 خیابان سرخ است، یک سرخی یواش که میل کرده به صورتی. انگار خیابان را خون گرفته باشد و بعد یکی آمده باشد و خون را شسته باشد و یک قرمز رقیق به جا مانده باشد. اینها مردمانند، اینجا بغداد است و جمعیت موج می زند. عکس ها را مرور می کنم، همه آمده اند. پیر و جوان و زن و مرد. همه روی دوششان یک پرچم عراق حمایل کرده اند و گوشه هایش را حمایل کرده اند و سرخی خیابان از بالا به همین دلیل است. حرف همه شان هم یکی است. نادار و ناچار که نیستیم. می خواهیم آقای خودمان باشیم، نوکر خودمان. این خیابان سرخ، این بلوغ برخاسته از شور و شعور حاصل همان شب جمعه است. جایی حوالی یک و بیست دقیقه شب. همان شبی که دو پهلوان ایران زمین و بین النهرین به آتشی اهریمنی سوختند و خاطره شدند و گمان اهریمن بر این بود که پروانه بودند و سوختند و تمام، ذوقم می گوید. عراق را که از ایام باستان می گویند بین النهرین تازه به معنای خودش نشسته و تازه این اسم بامسما شده... نهری از ایران و نهری از عراق... نهری در شاهرگ های ابومهدی مهندس و نهری در شاهرگ های حاج قاسم از ایران... این دو رودخانه تلاقی کرده اند. به هم آمیخته اند و حالاحالاها برکت و غیرتش جاری و ساری خواهد بود. اهریمن چه می فهمد ققنوس چیست؟ چه می فهمد که ققنوس به آتش بال پاک می کند و ققنوس تازه ای متولد می شود. ابومهدی مهندس و قاسم سلیمانی ما دو رفیق نبودند. دو مفهوم بودند که روحشان یکی بود و آخرش هم جسمشان یکی شد. حالا این دو روح و جسم آمیخته به هم کمر بسته اند به یکی کردن دل مردمان دو سرزمین... خون شهید غیور است و می جوشد و سرد نخواهد شد. اهریمن نمی داند خون اگر در رگ بماند جایش امن تر است و بر زمین که ریخت دیگر نمی شود جمعش کرد. این خون مغناطیس دارد. عطر دارد. شور و شعور می آورد و محرک است. یک قطره اش برای بیداری قبیله ای بس است. یادم باشد. سال آینده اگر زنده بودم و جان و توانی بود. برای زیارت اربعین رفتن پروازم را به مقصد بغداد انتخاب کنم. یادم باشد بروم به محل تلاقی دو رودخانه در مشهد دو پهلوانی که برای وطن و شرف و اعتقاد پرکشیدند و هنوز راه بسیار مانده تا ببینیم که بودند و چه کردند.