آرشیو چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، شماره ۵۵۹۸
صفحه اول
۱
خودنویس

ما نیز مردمیم...

حامد عسکری (شاعر و نویسنده)

سرما لاله گوش هایم را کرده بود عین پولکی اصفهان. دست می زدی تق می کرد و می شکست. به خیابان انقلاب رسیده ام. از همان قدم های اول، چشم تو چشم شده ایم. سلام می کنم . لبخند می زند. همان لبخند همیشگی. میان فریادهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل که صدا به صدا نمی رسد. شانه به شانه از هر دری حرف می زنیم. موکب های دولتی زیادند. دمشان هم گرم که در این سرما همت کرده اند و به مردم خدمت رسانی می کنند. به چشم هایش نگاه می کنم . می گویم نکند فردا پس فردا کنار گزارش تصویری مراسم برای مقامات بالا دستشان پول بنر و سیستم صوت و مجری و دکور را دولا پهنا فاکتور کنند و از جیب مردم  و از  جیب بیت المال خرج کرده باشند؟ نمی دانم می شنود یانه فقط می خندد. یک هیات حوالی ایستگاه شادمان موکب زده چای و خرما می دهد. می گویم برای شما بگیرم؟ با لبخند سکوت می کند که انگار نه... راه می افتیم. رئیس جمهور دارد سخنرانی می کند . صدایش لابه لای صدای موکب های نفتی و شخصی می رود و می آید . چیزی زیاد متوجه نمی شوم . حواسم هست گمش نکنم. سرما حالا کف کفش هایم را رد کرده خزیده توی ساق هایم. نشسته ام لب جدولی دور میدان آزادی... لبخندزنان دور می شوی. من نشسته ام و محو چشم های توام... آقای حاج قاسم سلیمانی! جایتان خالی بود. فقط ببینید کارهایتان را. کاری کرده اید هر چقدر هم جمعیت بیاید به جمعیت تشییع تان نمی رسد.

حرف آخر: آقای جمهوری اسلامی!  این مردم در سرما که هیچ، خون داده اند تا 40ساله شدی. اول چلچلی ات. حواست به بعضی از باغبان هایت نیست. 40 سال است سرما و گرما و موشکباران و تحریم نتوانسته کمر این قلندران همیشه پاکار را خم کند و من شاید خیلی کوتاه فکرم که می ترسم این آب رفتن سفره ها از تو دلخورشان کند. به خدا هیچ جای دنیا، مردمان این شکلی پیدا نمی کنی. توقع زیادی که ندارند. 

چیزی غیر از آنچه حقشان است نمی خواهند ! قانعند  و مستحق بهترین ها. اگر ثروت و سرمایه نداشتی نمی گفتم. کارگری که فرش تبریز ابریشم می بافد حقش این نیست که روی موکت چینی سر بر بالش بگذارد. فرش تبریز نه، کاشان هم نه. ولی یک تخته فرش ماشینی که حقش است، نیست؟  برای مردمت تب کن ببین چطور برایت بمیرند.