آرشیو چهارشنبه ۲۲ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۵۷۲۹
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

قصه مینیمال دختر بچه با پایان دردناک

امید مهدی نژاد (طنزنویس)

 در روز صد و شصت وچهارم قرنطینه، دختربچه ای نزد مادرش که در آشپزخانه مشغول پختن شام بود رفت و گفت: مادرجان، می شود یک قصه برایت تعریف کنم؟ مادر گفت: دخترجان، همان طور که می بینی من الان دارم شام درست می کنم و همان طور که می دانی یک ساعت دیگر بابایت می آید و از آنجا که به خاطر رعایت پروتکل های بهداشتی در بیرون ناهار نمی خورد مثل چی گشنه است و من می خواهم تا آن موقع شام را آماده کرده باشم. تو هم برو و همان طور که از صبح تا ظهر تلویزیون نگاه کردی و از ظهر تا الان با تبلت بازی کردی، تلویزیون نگاه کن و با تبلت بازی کن تا کار من تمام شود. دختربچه گفت: تلویزیون این ساعت برنامه جالبی ندارد. اما قصه ای که می خواهم تعریف کنم بسیار مینیمال و کوتاه است و این روزها به آن داستانک گفته می شود و بیش از یک دقیقه وقت تو را نمی گیرد. مادر گفت: خب باشد، اگر کوتاه است تعریف کن و برو تا من هم به کارم برسم. دختربچه گفت: فقط یک شرط دارد. قول می دهی اگر قصه اش خیلی بامزه نبود و خوشت نیامد اوقاتت تلخ نشود و مرا دعوا نکنی؟ مادر گفت: قول می دهم. دختربچه گفت: یک شرط دیگر هم دارد. قول می دهی اگر از پایان قصه خوشت نیامد سرم داد نزنی و مرا دعوا نکنی و دمپایی خود را به طرفم پرتاب نکنی؟ مادر گفت: قول می دهم. دختربچه تشکر کرد و قصه خود را به این ترتیب تعریف کرد: یکی بود یکی نبود، دختربچه ای بود که داشت با یک تبلت که مال مادرش بود بازی می کرد اما آن تبلت از دست دختربچه روی زمین افتاد و صفحه اش شکست و سیاه شد و دیگر روشن نمی شود. مادر که پس از شنیدن این قصه عصبانی و برافروخته شده بود، از آنجا که به دخترش قول داده بود او را دعوا نکند، او را دعوا نکرد، اما در عوض ساعتی بعد با شوهرش دعوا کرد و سه روز و دو شب با هم حرف نزدند.