آرشیو چهارشنبه ۲۶‌شهریور ۱۳۹۹، شماره ۴۷۴۴
هنر و ادبیات
۱۱
کتاب

یادداشتی در باره رمان «توتال» نوشته نسترن مکارمی

روایت بی پناهی و تنهایی یحیا

ناهید شمس

 توتال در سه فصل روایت می شود؛ روایت اول حکایت نهنگ و مایع مقدس. در این فصل داستان یونس را داریم و چگونگی تصاحب مایع مقدس توسط او. یونس که مورد خیانت همسر واقع شده، از دیار خودش گریخته و به این بیابان پناه برده. درواقع او مترصد این است که سرخوردگی خود در عشق را با قدرت جبران کند تا یک روز نهنگ از لای شنزار بیرون بیاید و همراهانش را ببلعد و او شانس این را داشته باشد به عنوان  مرد قدسی که از دهن نهنگ گریخته، امتیاز مایع مقدس را تصاحب کرده، سپس آن را موروثی کرده و به اجدادش منتقل کند تا حتا اگر شده «قدرت بی پایان خود را بر ستون هایی خفته در خون استوار کند.»

روایت نویسنده سپس به فصل دوم می رسد. یعنی «جهنم را به دوش می کشم» که این بار نه با تکیه بر داستان نهنگ و زن ریش دار، بلکه ماجرای سرهرود و یحیاست. یحیا، برای کشف اینکه به سر خاندانش چه آمده، به سرهرود و امپراتوری نفتیش پناه می برد. ولی چرا یحیا جذب این مرد می شود. حرکتی در تکواندو وجود دارد به نام «داچیم سه» طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمی تواند کاری کند، خودش را به حریف می چسباند، این طور که خودش را در آغوش حریف می اندازد که او طبق قوانین دیگر نمی تواند به او ضربه ای بزند. یحیا هم گویا در چنین وضعیتی است. او به قدری از سرهرود و امثالش ضربه خورده که برایش چاره ای جز به آغوش حریف پناه بردن نمانده است. او تمام عزیزانش را از دست داده و مردی مغبون و شکست خورده است. سرهرود هم از بی پناهی و تنهایی یحیا استفاده کرده، او را بدل به گماشته ای می کند که اجازه تعرض به او را هم داشته باشد. اما یحیای قربانی به نقطه ای می رسد که از قربانی بودن خود، حتا لذت می برد و به این خواری و خفت خو می کند. چون این خلسه و کرختی باعث می شود او از درک اینکه چه بر سر خودش و عزیزانش آمده غافل شود تا اینکه سرهرود به خیال اینکه یحیا دیگر اراده ای ندارد و به رابطه با او اعتیاد پیدا کرده، از راز آدمک های داخل قوطی ها پرده برمی دارد و تازه آنجاست که یحیا در می یابد که سرهرود این گونه صدای مخالفان را خاموش کرده و امپراتوری اش را بسط داده. البته چه بسا زندگی در عیش مدام برای سرهرود به قول کی یرکگور سبب ملال شده و شاید بازگو کردن این راز، ناخودآگاه برای برهم زدن این عیش ملالی بوده است. اینجاست که یحیا بر خلسه، خواری و لذت مازوخیستی غلبه کرده، برمی آشوبد و سرهرود را مجازات می کند، چون نمی خواهد تبهکار باشد، چراکه به قول برتولت برشت، آنکه حقیقت را نمی داند نادان است، اما آنکه حقیقت را می داند ولی انکار می کند، تبهکار است.

در فصل سوم «شهری به نام خنازیر» داستان راعی و افسون را داریم و این بار یحیا شخصیت فصل دو نیز وارد داستان می شود. در این فصل نویسنده، ناگهانی و بی هیچ مقدمه و پیش زمینه ای وارد داستان شده و روایت خودش از نفت و شرکت های نفتی را می گوید. اینکه افسون و رنج و خون و تبعیض، حتا بعد از ملی شدن نفت توسط مصدق و گذشت سال ها، به پایان نرسیده و این تبعیض پایش را تا زندگی نویسنده هم کشیده است. در این فصل، بازهم فصل اعتراض است و راعی معترض کشته شده و افسون به خاطر این تبعیض از شهرش گریخته و تن به هر خفتی داده.

البته فصل مشترک این سه فصل نفت است. اما راوی در هر فصل متفاوت است و همین سبب شده که بین فصل اول با دوم و سوم فاصله ایجاد شود. یعنی فصل اول و شخصیت های آن در فصل های دوم و سوم دیده نمی شود و همین سبب گسست روایت اول از دوم و سوم شده است.  اگرچه فصل مشترک دوم و سوم یحیاست ولی یحیا در فصل سوم منفعل است. یعنی باتوجه به حضور موثر یحیا در فصل دوم این حضور منفعل در فصل سوم، به رخ کشیده می شود. 

توتال از فانتزی شروع می شود و هرچه پیش می رویم، این فانتزی کمرنگ تر شده و به واقعیت نزدیک می شود تا آنجا که در اواخر روایت، نویسنده زندگی خودش را هم به واقعیت سیاه و تلخ نفت پیوند می دهد. «خب باید بگویم، دیگر کم آورده ام و این اعتراف راحتی نیست. شاید هیچ مخاطبی خوشش نیاید از اینکه نویسنده یکهو سرش را از لای در متن تو بیاورد و شروع کند به حرف زدن و توضیح دادن ولی گاهی واقعا چاره ای جز این نیست...»

گویا نویسنده تصمیم داشته روایت نفت را در لفافه فانتزی بپوشاند اما از آنجا که به قول سقراط زندگی بازنگری نشده، هیچ ارزش زیستن ندارد، طاقت نیاورده و از میان این روایت خون و درد و افسون، به بازنگری زندگی خودش می پردازد، زندگی که با نفت سیاه  گره خورده است.  اما دو شخصیت سرهرود و یحیا در فصل دوم، اگرچه شخصیت های تراژیکی هستند، اما ذهن مخاطب را با خود درگیر می کنند، چراکه به قول هگل گناهکارند. هگل می گوید، گناهکار بودن مایه اعتبار شخصیت های بزرگ تراژیک است. پس اگر قهرمان، عاری از گناه باشد و از پیش مکاشفه نفس داشته باشد، همه چیز روی آب است. از این روست که تاثیرگذارترین فصل رمان به اعتقاد من این فصل است. اگرچه نویسنده در فصل پایانی افسون را که به نوعی در جامعه اتمیزه الینه شده و خودش را هم وارد قصه کرده اما جا پای عجله در پرداخت این شخصیت ها به چشم می آید و افسون چنگی به دل مخاطب نزده و حتا انفعال و کمرنگ بودن اثر یحیا در این فصل، در مقایسه با فصل دوم خودش را به رخ می کشد.

اما در روایت توتال از رستگاری خبری نیست چراکه به قول آدرنو رستگاری امری جمعی است.