آرشیو دوشنبه ۳۱‌شهریور ۱۳۹۹، شماره ۳۸۲۲
ادبیات
۷
شیرازه

اقتباسی از میشل زواگو

شرق: «قصه هایی که به دل می نشینند فقط فراورده های ذوق و قریحه و نبوغ نیستند و تنها نویسندگان پدیدشان نمی آورند، بلکه از رخدادهای گوناگونی مایه می گیرند که در جوامع انسانی ریشه دارند. حکایتی که برایتان روایت می کنم نیز برگرفته از زندگی و غم نامه های آن است و از فرانسه آغاز می شود، از نقطه ای که دست طبیعت آن را آراسته و تمدن جدید به نابودی اش کمر بسته، سرزمینی با چشم اندازهای سحرانگیز و مهد بلندپروازی های مردان و زنان بزرگ. در بخشی از خاک فرانسه که به دریا منتهی می شود، دماغه ای هست که حدود سی کیلومتر در آب پیش رفته و در راس آن قصری عظیم و مشرف به دریا بنا شده که شب ها به فانوسی دریایی شباهت دارد و راهنمایی برای کشتی هاست. افزون بر این، در برابر موج های سهمگین سرسختانه ایستاده و آنها را به دریای خروشان بازمی گرداند». این آغاز داستان «قصه عشق» میشل زواگو است که با ترجمه آزاد محمدرضا مرعشی پور در نشر ماهریس به چاپ رسیده است. میشل زواگو از نویسندگان و روزنامه نگاران فرانسوی است که در سال 1860 متولد شد و در سال 1918 از دنیا رفت. زواگو نویسنده آثار عمدتا تاریخی و پرماجراست که اغلب داستان هایش هم با اقبال خوانندگان زیادی روبه رو شده است.

میشل زواگو آثار زیادی نوشته و تعدادی از آنها از سال ها پیش در ایران ترجمه و منتشر شده است. حتی گفته می شود که مشفق کاظمی در نوشتن «تهران مخوف» تحت تاثیر میشل زواگو بوده است. محمدرضا مرعشی پور هم تاکنون چند اثر زواگو را به شکل ترجمه آزاد به فارسی برگردانده است. او در واقع به شکل اقتباس آزاد سراغ آثار زواگو رفته و در «قصه عشق» نیز همین کار را کرده است. مرعشی پور در اقتباس و بازنویسی «قصه عشق» شیوه مرسوم رمان های کلاسیک را در پیش گرفته و بخش هایی از داستان زواگو را با این شیوه بازنویسی کرده است.

سطرهای ابتدایی داستان، قصری عظیم و مشرف به دریا را توصیف می کند که اگرچه عمری صدساله دارد، اما هنوز پابرجا و استوار است. نام این قصر صخره مورگابت است که معماری عجیب و تنهایی شگفت آوری دارد و چشم اندازهای رنگ به رنگ اطرافش بر جذابیت آن افزوده است: «جلال و شکوهی دارد که خشنودی و سبک باری می آفریند و ابهتی که بیم و امید در دل می نشاند. پیش رو موج های هول انگیزی خواهید دید که آنها را صخره های سخت کرانه پیوسته پس می رانند و صدای ناله های شان بی وقفه در گوش طنین انداز است. در سوی راست برهوتی می بینید که تا افق ادامه دارد و در سوی چپ بلندی های سر به فلک کشیده را که تا مسافتی دور در امتداد ساحل گسترده اند، گویی دست طبیعت دژهایی را برای کوتاه کردن دست متجاوزان ساخته باشد. اینک به پشت سر بنگرید تا زمینی بارور را با پوششی چندان چشم نواز ببینید که در وهم نمی گنجد، درختانی پربار با فراورده هایی رنگارنگ و جویبارهایی که در میان این همه زیبایی روان اند و حیات را تضمین می کنند و عشق به زندگی را در دل هر بیننده ای زنده می دارند».

خانواده اشرافی مورگابت در این قصر زندگی می کنند. از این خانواده اصیل دو برادر به جا مانده اند که یکی شان با دختری از کشاورزان همان منطقه ازدواج کرده و دیگری مجرد مانده است. این دو سرخوشانه و به دور از هیاهوی شهر در این قصر روزگار می گذرانند. همه چیز طبق روال عادی پیش می رود تا اینکه جنگ میان فرانسه و انگلیس درمی گیرد و حس وطن دوستی دو برادر باعث می شود آنها با فروش بخشی از اموالشان چند کشتی و همچنین نیروی نظامی فراهم کنند و به کشتی های بازرگانی انگلیسی حمله کنند. آنها تا پایان جنگ و شکست امپراتوری انگلیس به این کار ادامه می دهند و به این ترتیب پس از جنگ هم ثروت زیادی به دست می آورند و هم به شهرت می رسند، هرچند هیچ یک چندان حاصلی برایشان ندارد، چرا که یکی از آنها پاهایش را از دست داده و دیگری نابینا شده است. در بخشی دیگر از این رمان می خوانیم: «تردیدی نیست که انگلیسی ها ملت بزرگی هستند و انگلستان در زمره ثروتمندترین کشورهای جهان به شمار می آید. در بازرگانی همانند ندارد. زغال سنگ را کشتی هایش به دورترین جاهای دنیا می برند و از فروش پنبه، پارچه، آهن آلات، ماهی های گوناگون و... سودی سرشار به خزانه اش می ریزد. دو دسته از مردمش مشهورند: سوارکارانی که در مسابقات اسب می تازند و به پول و شهرت می رسند و دزدانی که در دنیا معروف اند و به اندازه ای تردست که سرمه را از چشم می ربایند و با نوآوری هایشان پلیس را شگفت زده می کنند. در سراسر انگلیس آگهی هایی بر در و دیوار می بینید که پلیس وجود آنها را به مردم هشدار می دهد؛ اما چندان دور از ذهن نیست اگر در همان حال که سرگرم خواندن آگهی هستید، موجودی تان را به یغما ببرند. با این همه از یک دزد تنها چه برمی آید جز اینکه در ایستگاه ها و دوروبر هتل ها یا در جاهای پرجمعیت و شلوغ کمین کند و خود را در معرض دستگیری قرار دهد تا شاید بتواند نقدینه ای را از جیب رهگذری برباید و چند روزی را با آن سر کند؟».