آرشیو سه‌شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹، شماره ۷۴۵۰
شعر
۱۸

سه شنبه های شعر

می خواستم شعری برای جنگ بگویم...

گروه فرهنگی: شعر اگر چه آرزومند صلح و جویای صلاح ملت است اما چه بسیار وقت ها که شعر خود سلاح بوده است تا خم به ابروی میهن نیاید. این روزها سالروز جنگ است. اهالی کلمه اگر چه هر کدام به باور خویش به روایت جنگ نشسته اند اما کلمه به کلمه از خاک خویش کوتاه نیامده اند و ستایشگر سربازانی بوده اند که نگذاشتند دیوار غیرت و شرف آوار شود. سه شنبه های شعر در این شماره با انتخاب چند شعر که در حال و هوای جنگ خلق شده اند این روز را گرامی داشته است و با انتشار یادداشتی از حمیدرضا شکارسری امیدوار است که این ادبیات به ارتفاعی که باشد دست بیابد.

 
ارمغان بهداروند

دکمه های پیراهنت را می بستم

و گره کراواتت را...

ساقدوش غمگینی هستم

که در میدان فردوسی

اسفند دود می کند و روی سرت نقل می پاشد...

چرا پیاده رو این قدر عجله دارد

ما اسکلت هایی هستیم

که از جنگ برگشته ایم...

سربازهایی که دست و پای شان را قرض دادند

تا تو با زبان مادری بگویی: «دوستت دارم»!

عقب نشینی می کنیم!

مادرم خرمشهر را در چمدان گذاشت

پدرم کارون را بغل می کرد و «یا ولدی» می خواند

کاش عقرب بودیم

و لااقل خودمان را خلاص می کردیم...

برگردید به قاب هایتان

شگون ندارد

سیاه و سفیدتر از این باشیم

در شب دامادی!

روی سرت نقل می پاشیدم

خرمشهر سر خم می کرد

و «ابوهادی» در بارانداز بندر دور عروس اش «یزله»می کرد...

 
محمدرضا ترکی

آن سوی نخل ها پر سرباز دشمن است

این شهر در محاصره، شهر تو و من است

دشمن نفوذ کرده و این شهر بی پناه

اینک به زیر چکمه ناپاک دشمن است

دریاقلی! رکاب بزن، یا علی بگو

چشم انتظار همت تو دین و میهن است

ای مرد اهل درد، بنازم به غیرتت

این خانه ها هنوز پر از کودک و زن است

فردا - اگر درنگ کنی- کوچه های شهر

میدان جنگ تن به تن و تانک با تن است

از راه اگر بمانی و روشن شود هوا

تکلیف شهر خاطره های تو  روشن است!

دریاقلی! رکاب بزن گرچه سهم تو

از این دیار، ترکش و یک مشت آهن است

دریاقلی! به وسعت دریاست نام تو

تاریخ در تلفظ نام تو الکن است

هی مرد مرد از نفس افتاده ای مگر؟!

همپای مرگ، کار تو امشب دویدن است

چون موج ها به دامن ساحل نمی خزی

دریایی و طریقت دریا تپیدن است

 
پونه نیکوی

باز خنده ی انار را بهانه می کند

می رود برای من انار دانه می کند

باغ غنچه ی انار می شود لباس او

کاسه ی بلور را پر از جوانه می کند

مثل زخم های او شکاف می خورد انار

درد بین استخوانش آشیانه می کند

آه لکه های سرخ آه لکه های سرخ

روی گونه اشک را روانه می کند

درد خانه زاد بوده با من و نگاه او

درد زیر سقف مان همیشه خانه می کند

گاه سرفه گاه با خودش جنون می آورد

وای از آن دمی که میل تازیانه می کند

درد پنجه می کشد دوباره روی دست او

گیسوی مرا دوباره آب و شانه می کند

جنگ حمله می کند به آسمان خانه ام

یک کبوتر سفید را نشانه می کند

 
داوود سوران

از روزهای کودکی

چیزهای زیادی یادم نمانده

لباس هایم

به قد کشیدن برادرم بستگی داشت

پیراهن های گشادی

که آستینش بوی گریه می داد

از روزهای مدرسه

چیزهای زیادی یادم نمانده

جز تکرار مشق های

«آن مرد در تیرباران آمد»

جز زمزمه همکلاسی هایم

باز موشک

با گلوله

«می خورد بر بام خانه»...

از بازی های کودکی اما

چیزهای زیادی یادم مانده.

ما قایم باشک دوست داشتیم

هواپیماهای دشمن «قایم موشک»

یادم هست یک شب

روی زانوهای مادرم چشم گذاشتم

پدر زیر آوار پنهان شد

خواهرم زیر خمپاره...

امید بیگدلی

بمب ها کودکستان را پیر کردند

دود از صف راهنمایی بلند شد

دبیرستان

در معادله ای ساده جا ماند

و به دانشگاه نرسید

تو در خانه بودی

آژیرها

گوش هایت را سنگین کرده بود

من در کلاس

با زبان های مختلف هوایی می شدم

هوایی می شدم

و فراموش کردم

هر فشنگ در خشاب نشسته

نام یکی از ما را به خاطر سپرده است

این را از درختی که روی سیم افتاد فهمیدم

تاریکی

فکر همه جا را کرده است

سطل رنگ را برداشت

و شهر را به رنگ دلخواهش نقاشی کرد

باتری نیم قلمی

از کار کردن در کوک عروسک ها استعفا داد

تا یک تنه زمان را جلو ببرد

دیگر دیر شده عزیزم

دکل های زیادی از کار بیکار شده اند

کبریت بکش

تا هم اتاق روشن شود

هم این شعر

من هم در همین سطر آخر

برایت دست تکان می دهم