آرشیو دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹، شماره ۳۸۵۹
ادبیات
۶

روزگار سخت

شرق: «یک مرد مسن دنیاش رو قبل از جنگ 1914 به یاد می آره، بعضی از این خاطرات احتمالا برای سال های خیلی خیلی دوره... وقتی که یه پسریچه تو ورچستر بوده... یا خاطرات آلمان دهه نود... همه رفتند... برای همیشه رفتند... پس اون تمام افسوس و التهابش رو بیرون می ریزه، قطره قطره... و اندوه شیرینی رو تو منسر توی ویولون سل مهر می کنه. البته اون هم میره، میره جایی که روزهای آفتابی و سبز قدیم و شب های درخشان رفتند... ولی بعد چه اتفاقی می افته؟ اه، یک معجزه کوچک». این بخشی از نمایش نامه «خاندان لیندن» نوشته جی.بی. پریستلی است که در سال 1974 نوشته شده و مدتی پیش با ترجمه سمیه صادقی در نشر حکمت کلمه به فارسی منتشر شد. نویسنده کتاب، از داستان نویسان و نمایش نامه نویسان قرن بیستم بریتانیایی است که در سال 1894 متولد شد و در 1984 از دنیا رفت. «خاندان لیندن» اولین بار در سالن تئاتر دوشس در لندن به روی صحنه رفت و از آن زمان به بعد بارها اجرا شده است.

ماجرای این نمایش نامه در سال 1947 در خانه پروفسور رابرت لیندن اتفاق می افتد. او استاد تاریخ مدرن در دانشگاه برمنلی است. «خاندان لیندن» نمایش نامه ای است در دو پرده با ده شخصیت و هر پرده شامل دو صحنه است. صحنه اول در اتاق پروفسور لیندن آغاز می شود. اتاقی بزرگ و تمیز اما به هم ریخته. اتاقی با دو پنجره که تقریبا در تمام دیوارهایش قفسه های کتاب دیده می شود و یکی، دو قفسه هم پر است از دست نوشته های درسی. پروفسور میزی نسبتا بزرگ هم دارد که رویش پر است از کاغذ و کتاب و چند پیپ و شیشه تنباکو. پروفسوردر این اتاق جلسه برگزار می کند و به این خاطر تعداد زیادی صندلی در گوشه و کنار اتاق قرار دارد. پروفسور لیندن، مردی است دانشمند و بشاش و البته نامرتب و متمول. خانواده لیندن به مناسبت شصت وپنج سالگی پروفسور دور هم جمع شده اند و ظاهرا مسائل دوران جنگ و از جمله جیره بندی های آن، همه را با دردسر روبه رو کرده است: «من فکر می کنم هیچ چیزی دائمی نیست. اگه از من بپرسی دخلمون اومده. تو می تونی یه انتخاب داشته باشی... یا مقامات اتحادیه بازرگانی که به خودشون پست و مقام می دند، یا حزب محافظه کار که فریاد می کشند برگردید به رکود اقتصادی. همه شون یه جور شیاد و کلاه بردارند. در هر دو صورت دخلمون اومده. دووم نمیاریم. اگه هرکدوم از طرف های درگیر، بمب های اتمی و موشک ها رو بفرستند... به احتمال نود درصد ما اینجا هدف قرار می گیریم. بعضی وقت ها به فرار فکر می کنم... مثلا آمریکای جنوبی، یا آفریقای شمالی... ولی یه جورایی احساس می کنم که فرار هم فایده ای نداره. پس هرچی پیش بیاد رو قبول می کنم و سعی می کنم خوش باشم». اعضای این خانواده هریک با بحران های مختلفی روبه رو هستند. پروفسور لیندن نیز با مسئله ای مربوط به کار و تدریس روبه رو است. او می خواهد به تدریس ادامه دهد؛ اما معاون جدید دانشگاهی که او در آن مشغول است، به او برای بازنشسته شدن فشار می آورد و خانواده اش نیز در مواجهه با این موضوع به دو دسته تقسیم شده اند. پروفسور در یکی از دیالوگ هایش درباره وضعیت ناشی از بحران جنگ می گوید: «داشتن یه انقلاب، یه تحول، برای یک بار هم که شده بدون وحشت، بدون غارت و چپاول اراذل و اوباش، بدون پلیس مخفی، بازداشت های ناگهانی، قتل ها و اعدام های زیاد و وحشتناک، بدون به حرکت درآوردن پاندول خشونتی که می تونه قبل از متوقف شدنش سه نسل رو قتل عام کنه. ما داریم تا آخرین ذره تمدن و فرهنگمون مبارزه می کنیم. در نهایت اگر ما پیروز بشیم، همه پیروز میشند».