آرشیو پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۰، شماره ۲۲۷۲۳
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی

دل عشق ترک خورد

عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه باران نرسیده است؟

و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:

 که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،

زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد.

خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است

و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛

برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر یک جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،

تو کجایی گل نرگس؟

به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است، ز جنس غم و ماتم،

زده آتش به دل عالم و آدم

مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم

که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت،

نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه، آهت!

به فدای نخ آن شال سیاهت،

به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی. آجرک الله! عزیر دو جهان یوسف در چاه،

دلم سوخته از آه نفس های غریبت

 دل من بال کبوتر شده، خاکستر پرپر شده، همراه نسیم سحری، روی پر فطرس معراج

نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی

 که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی،

به خدا در هوس دیدن شش گوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر، غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.

همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد...

تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...

 بخشی از بحر طویل زیبای سید حمیدرضا برقعی

به کلبه ات برگرد

عبور می کند از متن سایه ها یک مرد

که از تبار بهار است، از قبیله درد

نسیم خاطره ها پیش پای آمدنش

ز باغ عشق امید ظهور را آورد

سکوت می کند آری! همان که مانده غریب

کنار سایه ای از خود نشسته، خسته و سرد

بدون رویش چشمانت ای گل نرگس!

برای خویش نداریم جز بهاری زرد

تو مثل موجی و این کلبه ساحلی تنهاست

بیا به خاطر دریا به کلبه ات برگرد

مسعود بهروان

پر از صدای تماشا

دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه

دوباره خاطره ای از طراوتی دلخواه

پر از نشانه شوق است کهکشان خیال

پر از صدای تماشاست کوچه های نگاه

شلال گیسوی شب شد سپید از مهتاب

رسید پیک سحر، بردمید صبح پگاه

کجاست ماه تمامی که عین خورشید است

سروربخش به ناگاه جان جان آگاه

جوانه زد دل آیین، شکفت شاخه دین

بهار باور مردم، سپید، سرخ، سیاه

که آن سلاله خوبان معدلت گستر

رسد به داد دل مردم عدالت خواه

بیا که دست امید است و دامن تو عزیز

بیا که منتظران تواند چشم به راه

محمدجواد محبت

بهار از پشت چشمان تو

بهار از پشت چشمان تو ظاهر می شود روزی

زمین با ماه تابانت، مجاور می شود روزی

صدایت می رسد از پشت پرچین ها و دالان ها

سکوت راه، در گامت مسافر می شود روزی

به جز رنگین کمان در شهر، دیواری نمی ماند

خدا در کوچه های شهر، عابر می شود روزی

بیابان ها به گرد کوه ها چون تاک می پیچند

زمین، سرمست از این رقص مناظر می شود روزی

تمام برکه ها را خوی دریا می دهی ای ماه

درخت از شوق تو مرغ مهاجر می شود روزی

ترنج آفرینش، قصری از آیینه خواهد شد

حریر نور و گل، فرش معابر می شود روزی

بتان بر شانه محراب و منبر سایه افکندند

تو می آیی، خدا سلم منابر می شود روزی

چه باک از طعنه ناباوران؟ ما خوب می دانیم

که شب می میرد و خورشید ظاهر می شود روزی

سمند نور، زلف تیرگی ها را برآشوبد

به فرمانی که از چشم تو صادر می شود روزی

تو باقی مانده حقی، به زیتون و زمان سوگند

تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی

در و دیوار، دیوان غزل های تو خواهد شد

و حتی سنگ، با نام تو شاعر می شود روزی

حامد حسین خانی