آرشیو چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰، شماره ۴۰۳۹
ادبیات
۷

حقیقت یک انقلاب

«داستان دو شهر» چارلز دیکنز روایت روزگاری پرتب وتاب است که در دو شهر لندن و پاریس می گذرد. این اثر معروف دیکنز که از مهم ترین آثار انگلیسی و نیز ادبیات جهان به شمار می رود، از این حیث هم جالب توجه است که دیگر آثار دیکنز در یک شهر روایت می شوند و این کتاب همان طور که از عنوانش برمی آید به روایت دو شهر در دقیقه ای تاریخی می پردازد. رمان دیکنز در سه بخش تدوین شده است: «کتاب اول: عمر دوباره»، «کتاب دوم: رشته زرین» و «کتاب سوم: مسیر طوفان» و در این سه بخش، مخاطب با شخصیت های متعدد از قشرهای مختلف جامعه و سرگذشت آنها در دوره سرنوشت ساز تاریخی مواجه می شود. «داستان دو شهر» نخستین بار در سال 1859 منتشر شد و اینک ترجمه ابراهیم یونسی، مترجم فقید نام آشنا از این رمان در قالب و طرح جلدی تازه از سوی نشر نگاه منتشر شده است. یونسی در مقدمه اش بر کتاب می نویسد: «داستان دو شهر بیشتر آلوده به رنگ دوران آخر عمر دیکنز است. شاید گفته شود که دیکنز همچنان که پا به سن می گذاشت، بیش از پیش به افسردگی می گرایید، ولی این ادعا به دو دلیل نادرست خواهد بود. اول آنکه آدم هیچ وقت پا به پای گذشت عمر به افسردگی نمی گراید... ثانیا دیکنز حتی از لحاظ جسمی هم هیچ وقت پیر نشد. آن خستگی و ملالتی هم که در او ظاهر شد، در عنفوان شباب بود و علت آن هم نه گذشت عمر، بلکه کار زیاد و طبع آزمایی در زمینه های متعدد بود... ملالتش نه در نتیجه گذشت عمر، بلکه ناشی از جوانی بود و داستان دو شهر در عین حال که سرشار از غم و دلتنگی است، لبریز از شور و شوق نیز هست و این شور عوض آنکه پیرانه باشد، شوقی است جوانانه. منتها یک علت است که این اثر را در زمره آثار اواخر عمر دیکنز قرار می دهد و آن نیز وابستگی دیکنز به یکی دیگر از نویسندگان بزرگ دوران ویکتوریا است. با توجه به این نکته است که می توان حقیقتی را که از آن سخن می گویم، به درستی دریافت و دید: این حقیقت که جهل و بی خبری اش از فرانسه، همگام با درک و دریافت شگفتی است که از حقیقت وضع آن دارد و همین جاست که نبوغش به روشنی جلوه می کند؛ یعنی چیزی را که نمی شناسد، می تواند بفهمد و درک کند». مترجم تاکید می کند که دیکنز هرگز اروپا را نفهمید و از نظر او، لندن مرکز عالم بود. ازاین رو اهمیت و عظمت «داستان دو شهر» بیش از پیش معلوم می شود، چراکه دیکنز درباره دو شهری نوشت که یکی را خوب می فهمید و از دیگری چندان سر در نمی آورد و به قول مترجم، عجب آنکه توصیفش از شهری که نمی شناسد، به مراتب بهتر از توصیفی است که از شهر آشنا به دست می دهد. «و این راه وصول به همان چیز مسلم و تردیدناپذیری است که نبوغ نام دارد». تصویری که دیکنز از انقلاب فرانسه ارائه می دهد بسیار نزدیک تر به حقیقت این رخداد است تا روایتی که اندیشمندان از این انقلاب دارند. همان طور که یونسی اشاره می کند دیکنز در این رهگذر از کارلایل الهام می گیرد و شکی نیست که مطالب کارلایل درباره این تحول بزرگ، بسیار عمیق و دقیق اند. کارلایل درباره انقلاب مطالعه فراوان داشت، دیکنز در این زمینه جز مطالعه نوشته های کارلایل مطالعه ای نداشت. کارلایل افکار و نظریات خود را بر پایه مطابقه و مقابله و مراجعه به اسناد و مدارک بنا می نهاد، اما دیکنز کسی بود که افکارش را از اشارات معمولی شایع در کوچه و خیابان اخذ می کرد. دیکنز یک انگلیسی بود که از فرانسه جدا بود، کارلایل یک اسکاتلندی بود که با فرانسه پیوند تاریخی داشت. با همه این احوال، تصویری که دیکنز از انقلاب به دست می دهد، به مراتب درست تر از تصویری است که کارلایل ارائه می دهد. یونسی درک عمیق دیکنز از انقلاب را نسبت به کارلایل به این دلیل می داند که انقلاب فرانسه به مراتب ساده تر از آن بود که کارلایل بتواند درک کند، چون کارلایل طبیعتا آدم دقیق و نکته بینی بود، اما دیکنز چون ساده بود، توانست آن را چنان که بود ببیند و درک کند و لذا خشم ساده و بی پیرایه ای را که علیه بیداد طغیان کرده، به خوبی دریافت.

حکایت مرد ناشناس

آنتوان چخوف به دلیل تحول شگرفی که در فرم ادبی خاصه در ادبیات روسیه ایجاد کرد، برای همیشه از پیشگامان نوول و داستان کوتاه شناخته می شود. اما جز این، داستان های چخوف از حیث مضمون نیز از پس یک قرن همچنان موضوعیت خود را از دست نداده و در تطبیق با وضعیت موجود جهان نیز معنای دوباره پیدا می کند. معاصربودن داستان های چخوف به خاطر مضامین همیشگی و ابدی آثار او است: بی عدالتی و شکاف طبقاتی و فساد ساختاری که هنوز هم از مسائل جهان است و نیز جهل و ناآگاهی و خرافات میان توده ها که موجب می شود اربابان قدرت ذهن ها را به تسخیر خود درآورند. کتاب «زندگی به روایت چخوف» با ترجمه آرتوش بوداقیان که اخیرا در نشر نگاه منتشر شده، شامل یک نوول و چند داستان کوتاه است. چخوف در داستان «حکایت مرد ناشناس» و دیگر داستان های کتاب، بر پوچی و ابتذال و خرافه و انحطاط دوره روسیه تزاری انگشت می گذارد که جامعه را در بر گرفته است. در ابتدای کتاب می خوانیم: «بنا به دلایلی که فعلا وقت گفتنشان نیست، من باید مدتی پیش خدمت یکی از کارمندان پترزبورگ به نام آرلوف می شدم. آرلوف حدود سی وپنج سال داشت و او را گئورگی ایوانیچ می خواندند. به خاطر پدر آرلوف بود که به خدمتش درآمدم. پدرش یکی از مقامات عالی رتبه پترزبورگ و از دشمنان بزرگ و جدی اهداف ما بود. نقشه این بود که من در خانه پسر مشغول خدمت شوم و از گفت وگو هایی که می شنیدم و از کاغذها و یادداشت هایی که روی میزش می یافتم به جزئیات نقشه ها و نیات پدر پی ببرم. همه روزه حوالی ساعت 11 صبح زنگ الکتریکی اتاق پیشخدمت به صدا درمی آمد و خبرم می کرد که ارباب از خواب برخاسته است. هنگامی که لباس های تمیز و آماده و چکمه های واکس زده اش را به دست می گرفتم و به اتاق خوابش می رفتم، گئورگی ایوانیچ بی حرکت در بستر نشسته بود و به نظر می رسید قبل از اینکه خواب آلود باشد از خواب خسته شده است؛ چشم هایش را به یک نقطه می دوخت و هیچ از بیدارشدنش احساس رضایت نمی کرد. کمکش می کردم تا لباس هایش را بپوشد. با اکراه و در خاموشی، به لباس پوشیدن تن درمی داد، گویی هیچ متوجه حضور من نبود. سپس با موهای هنوز خیس از شست وشو و درحالی که بوی عطر به اطراف می افشاند، به اتاق ناهارخوری می رفت تا قهوه اش را بنوشد. پشت میز می نشست و درحالی که روزنامه ها را ورق می زد، قهوه می نوشید و من و پولیا، مستخدمه خانه، با احترام و حاضربه خدمت کنار در اتاق می ایستادیم و نگاهش می کردیم. دو آدم عاقل و بالغ می بایست با جدیت و توجه کامل کنار در می ایستادند و قهوه و نان سوخاری خوردن کس دیگری را نظاره می کردند! هیچ شکی نبود که این حرکت کاری مسخره و بی معناست، ولی با وجودی که از نظر تحصیلات و اصالت خانوادگی هیچ چیزی از آرلوف کم نداشتم، از ایستادن کنار در و حاضربه خدمت بودن چندان هم احساس حقارت نمی کردم».