آرشیو چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰، شماره ۴۲۳۳
ادبیات
۷
مرور

بی جنبشی

شرق: «یک راست از خود جهنم پا شده بود و آمده بود خانه من. نصف شب، چشم که باز کردم دیدم روی صندلی، روبه روی آینه، پایین پام نشسته، زل زده به چشم هام. خوب و واضحش نمی توانستم ببینم. آتش چشم هاش، در ظلمت شب، اذیت می کرد چشم هام را. اما این اذیت مختصر چه اهمیتی می توانست داشته باشد در برابر ترسی که به جانم افتاده بود؟ زمان برد تا بفهمم آنچه می بینم رویا نیست و این موجود ترسناک، به خواب و خطای دید یا به اوهام شبانه ام ربطی ندارد. از بچگی چشم هام عادت داشتند به بازسازی موجودات مهیب... همین که مردمک ها خودشان را با تاریکی وفق می دادند، فی الفور از سایه ها و لبا س ها و نقش ونگار های روی دیوار هیولاها را بیرون می کشیدند تا به جانم بیفتند و آزارم دهند»؛ این آغاز رمان «نوبت ناتائیل» از علی میرفتاح است که به تازگی در نشر مرکز منتشر شده است. همان طور که در چند سطر ابتدایی داستان می بینیم، راوی یک شب کسی را می بیند که سراغش آمده و نخست فکر می کند مرگش فرارسیده و او آمده تا جانش را بگیرد، اما تصورش اشتباه است و سپس فکر می کند این شیطان است که سراغ او آمده و با خود فکر می کند که می تواند با او هم پیمان شود و مدتی دستیارش باشد اما آنچه می بیند شیطان هم نیست. او خود می گوید فرشته عذاب است و گناهکارها را عذاب می دهد و البته این بار آمده تا از راوی برای انجام ماموریتی کمک بگیرد. راوی به هر ترتیبی هست شب را به صبح می رساند اما فردا باز هم فرشته عذاب را روبه رویش می بیند: «صبح شد. هم نور خورشید به چشمم تابید، هم هیاهوی شهر گوشم را آزرد. ته حلقم تلخ بود، ذهنم تقلا می کرد بال و پرش را از خواب و رویا برچیند، هرچه زودتر عالم واقع را دریابد. با چشمانی باز و بسته، با سری منگ، با خیالی پریشان، پتو را کنار زدم بلند شدم؛ بلند نشدم؛ می خواستم خیز بردارم بلند شوم که همان مامور جهنمی را روبه روی تختم، روی صندلی دیدم. همچه جا خوردم که عین برق گرفته ها به عقب پرت شدم. کمرم محکم به دیوار خورد. راه نفسم برای دقیقه ای، بند آمد». راوی داستان، آشفته و ترس خورده با خود فکر می کند آنچه می بیند وهم و خیال است یا واقعیت؟ آرزو می کند واقعیت نباشد و باز به حال خودش رها شود تا زندگی روزمره همیشگی اش را پیش بگیرد. از سوی دیگر، فکر می کند اگر با فرشته عذاب همراهی کند می تواند به شهرت برسد و با عنوان مامور جهنمی شناخته شود. به هر حال راوی چاره ای ندارد تا همراه با فرشته عذاب شود تا او ماموریتش را انجام دهد و این چنین زندگی او شکلی متفاوت به خود می گیرد.

«کاتالپسی» عنوان نمایش نامه ای است از علی امیرریاحی که مدتی پیش در نشر روزبهان منتشر شد. آ ن طور که در خود کتاب هم اشاره شده، کاتالپسی نوعی اختلال روانی-حرکتی است و در این بیماری، فعالیت های بدنی انسان کاهش پیدا می کند و بدن با نوعی خشکی و سفتی ماهیچه ها روبه رو می شود. وضعیت فیزیکی فرد به سختی تغییر می کند و انسان حساسیت خود را به درد به تدریج از دست می دهد. این بیماری را می توان نوعی بی جنبشی دانست و ارتباطش با نمایش نامه وضعیتی است که یکی از شخصیت های نمایش به آن دچار است. نویسنده این نمایش نامه، پیش تر چند ترجمه و یک مجموعه داستان منتشر کرده بود و «کاتالپسی» نمایش نامه ای است که در سال 1398 روی صحنه رفت. کیانوش و شهرزاد، زن و شوهری هستند که از شخصیت های اصلی نمایش به شمار می روند. در بخشی از دیالوگ این دو شخصیت می خوانیم:

«شهرزاد: اصلا می دونی چیه؟ من دیگه نمی خوام ادامه بدم.

کیانوش: یعنی چی؟

شهرزاد: این قدر خسته ام که حتی نمی تونم بهت بگم که اگه من در جوابت گفته بودم یعنی چی، چقدر باهام کلنجار می رفتی.

کیانوش: خب می گم یعنی چی که دیگه نمی خوای ادامه بدی؟!

شهرزاد: یعنی اینکه کارد به استخونم رسیده. اصلا توانایی ادامه زندگی رو ندارم.

کیانوش: ببینم! الان داریم درباره خودکشی حرف می زنیم؟

شهرزاد: نخیر. من داغش رو روی دلت می ذارم

کیانوش: چرا داد می زنی خب؟

شهرزاد: چون از دست تو دارم خفه می شم؛ از دست کارهات، از دست...».