آرشیو چهارشنبه ۱۹ امرداد ۱۴۰۱، شماره ۵۲۷۴
جامعه
۱۰
شکاربان

خاطرات سفر و حضر

(260)
دکتر اسماعیل کهرم

وقتی که بعد از دو، سه ساعت به منزل بازگشتم فراموش کردم که ریسمان به حلقه ببندم و روز بعد که سراغ جعبه جواهرات خودم رفتم از انگشتری محبوبم خبری نبود که نبود! بد آهی از نهادم برآمد. دلم شدیدا گرفت و سه ، چهار روزی به هر چه نگاه می کردم انگشترم را می دیدم. «هر چیز که در جستن آنی آنی» شاید در طول زندگی بسیاری چیزهای باارزش را گم کرده بودم ولی هیچ کدام من را تا این اندازه اذیت نکرده بود. باغچه منزل، پیاده روی بیرون از خانه، باغچه های پارک، تمام جیب های کت، شلوار، جلیقه و... همه جا به نظرم برای انداختن انگشترم مناسب بود. برایم عجیب بود که اینقدر برای یک انگشتری عزا گرفته بودم. داستانی را از شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری شنیدم. ظاهرا این جناب عطار باساختن و ترکیب انواع داروها به بیماران کمک می کرد. روزی فقیری به داروخانه عطار رفت و از او کمک خواست. عطار از بخشش امتناع کرد. فقیر به جناب عطار گفت: تو با این خست چطور جان به عزرائیل خواهی داد. عطار پاسخ داد: همان گونه که تو خواهی داد. فقیر گفت ببین که من چگونه جان به عزرائیل می دهم. دستار زیر سر نهاد رو به قبله خوابید و اشهد را گفت. عطار مدتی صبر کرد و به سراغ او رفت. فقیر مرده بود. این داستان را چندی قبل شنیده بودم و خودم را با آن فقیر ناشناس مقایسه کردم و دیدم که یک آسمان تفاوت بین من و آن فقیر وجود دارد. در نظر آن فقیر، تمام هستی و کل «ملک وجود» به قول سعدی در ید اختیار اوست و وی مالک جان و مال خود است و اما من چنان به مایملک خود وابسته ام که گم شدن یک اثر کوچک به اندازه یک انگشتر هم حال من را می گیرد. انگشتر را فروختم. مشتری زیاد داشت با پولی به مراتب بیش از آنچه که آن سوداگر امریکایی پیشنهاد کرده بود. احساس کردم که یک حلقه از گردنم باز شده. پولش را هم بخشیدم. چقدر شاد شدم. رهایی از بخشش است. باور کنیم. آن چیز که نیاید دلبستگی را نشاید.