آرشیو پنجشنبه ۲۰ امرداد ۱۴۰۱، شماره ۵۲۷۵
صفحه آخر
۱۲
تاکسی نوشت

درخت تنومند

سروش صحت

آفتاب داغ از شیشه جلوی تاکسی توی سر و صورت مان می خورد.

 گفتم: «چه آفتابی، دارم می میرم...» 

راننده تاکسی که پیر بود چشم ها را تنگ و چروک های دور چشمش را عمیق تر کرد و گفت: «من بچه که بودم تو روستا زندگی می کردم. گاهی که گوسفندها رو می بردم صحرا، آفتاب اینقدر داغ بود که پوستم تیکه تیکه می شد... اون وقت فقط اگه یک درخت پیدا می شد، زنده می موندیم. وقتی گرما داره خفته ات می کنه؛ سایه بزرگ ترین نعمته که یه ذره جون بگیری، بعد دوباره بری زیر آفتاب...» 

مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «با آن همه امید که بخشیدی و رفتی/ بی سایه به امید که مانیم در این غار...»

 راننده زیر لب گفت: «آهوان گم شدند در شب دشت/ آه از رفتگان بی برگشت...»