آرشیو دوشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۱، شماره ۵۴۳۰
صفحه آخر
۱۲
پیاده رو

چقدر زود عروسی تمام شد

امید مافی

کنار پنجره یخ زده زمستان دوشیزه ساده ای نشسته بود که موهایش را می بافت برای جشن عروسی. دخترکی که صدایش را تا کرده بود تا به جز شریک زندگی اش، هیچ کس با دست گل میان حنجره اش، معطر نشود.

روز خوشبخت از راه رسید و روجا دختر روشن تر از روز، زانو زد کنار آینه و شمعدان و با انگشت اشاره ای به تمام سمبل های رمانتیک جهان دل باخت و هیچ کس نفهمید دختری با هفده زمستان در سجل تانخورده اش، در کمرگاه ثانیه ها انتظار تقدیر را می کشد.

ساعتی بعد وقتی عروسی تمام شد او با لباس سفید سوار بر ماشین سیاه در حالی خانه پدری را به مقصد آشیانه همسرش ترک کرد که زیر بارش نقل های بلورآجین پلک نزد و هرگز به این فکر نکرد کیلومترها آن سوتر کنار پل آهنی، مرگ قرن هاست خانه دارد و با نان برنجی در دل انتظار، تلخی را به خورد مسافران می دهد.

ساعتی بعد خودروی مشکی غرید و بی هیچ حرفی با دامنه های برفی در جاده ناهموار کژ و مج شد تا روجا با آن آرایش ساده و آن لباس عروسی زیبا در چشمان مردش بنگرد و پریشان تر از موهای بلندش شود.

جنون سرعت اما دست از سر پسری که با نغمه های شورانگیز کردی گر گرفته بود برنداشت. اینگونه شد که جاده ناگهان پیچید، اما فرمان نپیچید تا دامن عروس زریوار به رنگ انار شود.

حالا روزها از آن اتفاق کبود گذشته و ماشین لکنته دیگر نیست تا لب های عروس و داماد را نبوسیده، تحویل سردخانه اولین شهر سر راهی دهد.

پرندگان نجیب به خانه جدید و چراغ خواب جدید و پتوی گلبافت دو نفره جدید نرسیدند و مرگ در مایوس ترین آمبولانس دنیا رقیب رویاهای شان نشد. آنها که لابد از ازل به عروسی ساده خویش دعوت نبودند و به همین دلیل ساده خون چکید از جلد شناسنامه و عکس های سه در چهارشان.الفاتحه...

حالا آن دو ماهی تلف شده در سینه فراخ کوهستان کنار یکدیگر آرام گرفته اند. حالا دختری با لباس سفید، بین آسمان و زندگی پاهایش دنبال راه بهتری می گردد تا شاید مرگ چیزی در او جا بگذارد. حالا مرغ عشق ها در لباس عروس پرنسسی کز کرده اند و تنها این صدای کلنگ گورکن پیر است که از انتهای قبرستانی خاموش تر از شهری مرزی به گوش می رسد.