آرشیو پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، شماره ۵۵۰۲
هنر و ادبیات
۷
نگاه

یادداشتی بر «خوابگردی» مجموعه داستان حسین مقدس

مرگ، زمان و ابدیت

معصومه حامی دوست

خوابگردی مجموعه داستانی است از حسین مقدس شامل سیزده داستان کوتاه: دایره ها، سرخ ها، خرگوش ها، پازل ها، حشرات، خطوط موازی، شب هیولا، ملاقات، فروشگاه، پروانه ها، سگ، بنفشه ها و برادرها. راوی داستان های این مجموعه، راویانی غیرقابل اعتماد برای روایتی تکه و پاره از حقیقتند. آنها در سایه ذکر جزییات به جست وجوی آدم هایی می پردازند که توی تاریکی و مه گم شده اند و زیر نور خیابان و درون اتاق ها همچون سایه هایی لرزان به نظر می آیند: «به آدم هایی فکر کرد که شب های کوتاه و بلند روی این صندلی و در این بندر دورافتاده نشسته و از پنجره بیرون را نگاه کرده بودند. از کجا آمده بودند و به کجا می رفتند؟ مقصد چندتای شان مثل او بود؟ آن پایین پر بود از نقطه های سیال زرد.» (دایره ها، ص 8) فضای داستان ها کابوس وار و بی پایان است. شکستن زمان و بی مرزی خواب و بیداری از جمله نشانه های داستان های مدرن است که به تشریح وضعیت انسان معاصر می پردازد. هر داستان، روایت وهم گونه انسانی است از واقعیتی که منطق کابوس بر آن حاکم است و روایت از دست دادن ها در این فضای کابوس وار بازسازی می شود: «چشم هایش چه رنگی بود؟ موهایش؟ قرص صورتش؟ اگر کسی نشانی اش را می پرسید چه جواب می داد!...» (سر خ ها، ص 17) «به عنکبوت ها فکر می کنم حتی چیزهای بی جان کاشی ها، دستگیره ها، دمپایی ها فکر اینکه خانه روزی گم و گور بشود پشتم را می لرزاند... آن همه آدم کجا رفتند؟ چی بر سرشان آمد، همین پرنده بالای سرتان امروز روی صفحه هوا نقش و نگار می کشد که فردا پاک شود... تا حالا چندتا نارنج از همین درخت پیر افتاده روی زمین تالاپ تالاپ یعنی ممکن است همین افتادن شان جایی ضبط و ربط شود.» (خطوط موازی، ص 67) هراس از زمان، دقایق و لحظات، گم شدن ها و از دست دادن ها در فضاهای تاریک و مه گرفته، لرزان، مواج و سیال داستان ها، راوی را به حقیقت بزرگ می رساند که اغلب چهره مرگی است که در انتهای دالان های درهم پیچیده به چشم می خورد. «همسایه راضی شده بود. مرموز. آدم دلش می خواهد بیشتر کسی را که در تاریکی نشسته ببیند. رابطه چشم ها، بینی، لب ها، گوش ها حتی لاله گوش ها... اما این یکی چرا جور نمی شود؟ چندین بار دیدمش. هربار از پشت. طوری که آن معما مرتب به ذهنم خار بزند.» (پازل ها، ص 42) شمایل سیاه و براق کلاغ، هجوم حشرات در خواب بیداری ها، رخنه مار سیاه و لزج با چشم های هراسان، سایه سگی سیاه همچون قیر، همه اینها در کنار کابوس ها و رویاهایی که آدم ها به شکل جمعی تجربه می کنند، زبانی استعاری برای بیان تجربه ای است که راوی با زبان متعارف قادر به بیان آن نیست. علاوه بر این برای درک و بیان این تجربه سهمگین، سخت محتاج هنر و کهن الگوها هستیم. به همین خاطر شخصیت ها را می بینیم که جابه جا از هنر نوشتن، نقاشی، داستانگویی، موسیقی و عکاسی استفاده یا حتی به جای خالی آن در زندگی خود اشاره می کنند: «کاش نویسنده و شاعر بودم و می توانستم برجستگی ها و طراوت آن همه کوه و علف را بنویسم... کاش نقاش بودم و می توانستم تصویری از آن برهوت بی صدای پر از رمز و راز را بکشم.» (خرگوش ها، ص 36) وجود کهن الگوهای اساطیری در مرکز طرح ها و تصاویر داستانی، ساختاری ازلی به روایت ها می دهد: «فکر می کردم که در هرکس نشانه ای هست که هیچ وقت تغییر نمی کند. مثل برق نگاه یا گودی چانه یا چه می دانم زنگ صدا و از این چیزها...» (ملاقات، ص 97) این جست وجوها با زمان در ارتباط است: «گفت راستش می ترسم. دختر گفت از چی؟ گفت از زمان. پرسید: از چی؟ زمان. ز، میم، الف، نون.» (سرخ ها، ص 22) در حقیقت مرگ در تقارن با اسطوره ها و کهن الگوهای مندرج در داستان قرار می گیرد و اسطوره هایی همچون حضور سیمرغ، هیولا[...] یا تصویر مار خفته بر دفینه و کتابی که همه اسرار عالم را در خود دارد، در دو محور مرگ و ابدیت در حرکتند. از این رو مکان های داستانی بدل به فضاهایی نمادین برای نیروهای متضاد تاریکی و روشنایی، سفیدی و سیاهی، هستی و عدم می شوند و با داشتن روشنایی کوچکی در دل خود بنمایه مرگ و جاودانگی همزمان در داستانند. چنانکه در داستان فروشگاه می خوانیم: «ساکت و آشفته بودند. بیرون تاریک بود. زن گفت: آدم باور نمی کنه فروشگاه نبود که یه دنیا بود. مرد گفت: حرف نزن، هیچی نگو! کمی که دور شدند از آینه به شبح فروشگاه نگاه کرد که در آسمان پشت سرش مثل غولی سیاه، غرق در نور و روشنایی می درخشید.» (فروشگاه، ص 110)