آرشیو پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲، شماره ۴۵۷۱
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

لهراسب در جایگاه خسرو (2)

مهدی افشار (پژوهشگر)

گشتاسب فرماندهی سیصد سوار را داشت، با برون آمدن از جشنگاه پدر سواران خود را فراخواند و به آنان گفت که همین امشب ساز رفتن کنند و دل و دیده از این بارگاه برکنند. یکی از سپاهیان گشتاسب از او پرسید چه اندیشه ای در سر دارد و در کجا در جست وجوی آرامش است. گشتاسب پاسخ داد که شهریار هند او را نزد خود فراخوانده و هندوان همه با شادی و مهر او را نزد خود می پذیرند. شاه هند نامه ای برای او نوشته با این سخن که اگر نزد او برود، او را کهتری خواهد کرد و از فرمان او روی نخواهد گرداند. سپاهیان گشتاسب که گرایشی برای بگذاشتن و بگذشتن از سرزمین مادری نداشتند، به ناگزیر با گشتاسب همراه شدند و شبانه بار بربستند و به سوی هند روانه گشتند. دگر روز لهراسب آگاه شد که فرزندش با خاطری رنجیده میهن خویش بگذاشته و بگذشته. از این روی مهان و بزرگان لشکر را فراخواند و همه آنچه رخ داده بود، نزد ایشان بازگفت و یادآور شد آنچه گشتاسب کرده، دل او را به درد آورده. کسی را که در زیر بال خویش پرورده، اکنون که بال برآورده و در جهان بی همال گشته، چون راه بهره گیری از او فرارسیده، او را بگذاشته و برفته. فرماندهان سپاه لهراسب به او پیشنهاد کردند که از لشکر هزار تن را برگزیند و شتابان آنان را روانه هندوستان کند تا مبادا گرفتار آن جادوستان شوند و گستهم نوذر را نیز به رم فرستد تا اگر به سوی رم رفته باشد، او را بازگردانند و نیز سپاهی را به چین گسیل دارد تا به هر شیوه ای که شده، او را به ایران بازگردانند. لهراسب پیشنهادهای مهان کشور را پذیرا شد و هزاران سپاهی را به سوی آن سه کشور روانه کرد. از دیگر سوی گشتاسب خشمگین و آزرده از پدر با دلی پرکین و چشمی پرآب به سوی کابل رفت تا خود را به هندوستان برساند. در نزدیکی کابل به سرزمینی سرسبز و خرم رسیدند و گشتاسب که شتابی برای رفتن نداشت و چه بسا در پس زمینه اندیشه خویش امید داشت شهریار کسی را در پی او فرستد، فرمان داد تا در آن خرمین دشت، سراپرده ها را برپا دارند و چند روزی را به شکار و سرخوشی بگذرانند. زریر از پی گشتاسب تاختن گرفت و زمانی از برپایی سراپرده های گشتاسب نگذشته بود که یاران او گزارش کردند سپاهی بزرگ در پی آنان آمده است؛ جوشان و خروشان. گشتاسب آواز اسبان بشنید و یاران را گفت آن که در پی ما آمده است، کسی نیست مگر زریر. در همین هنگام گردی بنفش برخاست و درفش زریر نمایان گشت که بر آن پیکر پیل نشسته بود. زریر چون چهره برادر خویش را از راه دور بدید، از اسب فرود آمده با چشمانی اشک بار پیاده شتابان به نزد برادر رفت و جهان آفرین را برای دیدار دگرباره برادر ستایش کرد. دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفتند و شادمان در آن مرغزار به نوشیدن بنشستند و فرماندهان لشکر زریر همه گشتاسب را شاه خواندند و از هر سوی سخن راندند. یکی از همراهان زریر به گشتاسب گفت: «ستاره شناسان و هم دانش پژوهان گفته اند که تو کیخسرو دیگر هستی و دیر نباشد که بر تخت شهریاری پشت خواهی داد. پیوستن تو به شاه هندوستان، مردم ایران را خوش نیاید و بر پایگاه تو آسیب زند. از هندیان کسی یزدان پرست نیست و لهراسب تو را همه نیکویی است و آزرده شدن تو از پدر از چیست؟».

گشتاسب در پاسخ گفت: «نزد پدر آبرویی ندارم و همه مهر او به کاووسیان است و اگر پدر را مهری به من باشد، تاج و تخت به من سپارد تا چون بنده ای در درگاه او بمانم، وگرنه برای همیشه از درگاه او خواهم رفت و به جایی روم که از من نشانی نیابد». زریر او را اندرز داد که تنها او جانشین پدر خواهد شد و کسی دیگر شایسته نشستن بر اورنگ شهریاری نیست. سرانجام گشتاسب پذیرفت مرغزار را رها کرده، نزد پدر بازگردد.

لهراسب چون آگاهی یافت فرزند زودرنجش بازگشته، با سپاهی گران به پیشواز او رفت و گشتاسب چون چهر پدر بدید، از اسب فرود آمده پدر را نیایش کرد و لهراسب نیز او را تنگ در بر گرفت و دلداری ها داد.