آرشیو پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲، شماره ۴۵۹۴
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

گشتاسب در پیشاروی گرگ مردم خوار

مهدی افشار (پژوهشگر)

گشتاسب پس از پشت کردن به بارگاه پدر، با آزردگی راهی روم شد و سرانجام سرگشته و درمانده به دیهی پناه گرفت و یکی از کدخدایان دیه که او را جوانی برازنده یافته بود، گشتاسب را به خانه خویش فراخواند و دیرگاهی او را پذیرایی کرد. در این هنگام دخت قیصر که به اختیار خویش همسر برمی گزید، گشتاسب را به همسری برگزید و از آنجا که گشتاسب چهره راستین خویش را پنهان کرده بود و کسی نمی دانست او از خاندان شهریاران است، قیصر سخت به خروش آمد که چرا کتایون، دلاویزترین دخت او جوانی گمنام را برگزیده است و آنان را بی هیچ توشه ای از بارگاه خویش براند و گشتاسب روزگار به شکار می گذراند و آنچه به دست می آورد، میان مردم دیه می پراکند. گشتاسب با هیشوی کشتی بان دیداری داشت و دوستی آنان ژرفایی بیشتر گرفت و چون گاه به خانه شوی رفتن دخت دوم قیصر فرا رسید، جوان برومند و خوش سیمایی میرین نام برای قیصر پیام خواستگاری فرستاد و قیصر در پاسخ میرین گفت: «زین پس این گونه دخت خویش را به خانه شوی نمی فرستم و هرکه خویشی من جوید، باید برای سرزمین روم و رومیان کاری بزرگ را پذیرا شود و نشان دهد چون او در جهان نامداری نیست و مرا نیز یاری در کنار است. شوی دختر من باید به بیشه فاستون رود و گرگی را از پای درآورد که به کردار نیل، تنی اژدهاگون و زور پیل دارد. گویند این گرگ شاخ هایی بزرگ و دندان هایی از دهان بیرون افتاده مانند گراز دارد و چنان است که پیل در برابرش تاب نیاورد و از بیم او از آن بیشه شیر و پیل گذر نمی کند و تنها کسی که آن گرگ را از پای درآورد، داماد و یار من خواهد شد». میرین با خود اندیشید اگرچه نیاکان من جز با گرز گران با دشمنان روم سخن نگفته اند و قیصر اکنون نیز از من دریدن پوست آن گرگ را می خواهد، مرا آن توان نیست که با چنین هیونی روباروی شوم. از روی نومیدی به کتاب پیشگویی ها پناه برده، چنین خواند که در روزگار او، نامداری از ایران می آید که از او سه کار بزرگ برمی آید که در سراسر روم نامش زبانزد همگان خواهد شد. نخست آنکه داماد قیصر می شود و بر سر قیصر افسر خواهد شد و همان گاه دو دد در کشور پدیدار می شود که رومیان از آن دو سخت هراسناک هستند و هر دو به دست آن جوان برومند کشته خواهند شد. میرین می دانست جوانی گمنام با کتایون پیوند زناشویی بسته و دانست آن جوان همان کسی است که توان نابودگردانیدن گرگ را دارد. میرین شتابان نزد هیشوی آمده، آنچه را در کتاب پیشگویی خوانده بود، بازگفت و هیشوی میرین را گفت شاد باشد که آن جوان دلیری که سخن از او گفته شده، اکنون به نخجیر رفته و دیری نخواهد گذشت که با شکاری افکنده بر پشت اسبش بازخواهد گشت. هیشوی نیم روزی از میرین پذیرایی کرد و پیش از پای پس کشیدن خورشید، گشتاسب از راه رسید. میرین در دل و بر زبان به هیشوی گفت: «آشکار است با این یال و کوپال و اندام قدرتمند و شکوهی که در چهره دارد، از خاندانی بزرگ است و دیدارش ستایش همگان را برمی انگیزد». چون گشتاسب نزدیک تر آمد، هیشوی و میرین به پیشوازش دویدند و بنشستند به نوشیدن و چون چهره شان لعل گونه گشت، هیشوی، گشتاسب را گفت: «ای دوست همام، می دانم در همه گیتی یاری نزدیک تر از من نداری و میرین نیز همانند تو برای من گرامی است. او دبیری با دانش، ارجمند و در کار پژوهش اندیشه های باستانی رومیان است و شمشیر سلم از پدرانش به او رسیده که جایگاه او را والایی بخشیده و اکنون در اندیشه های والاتری است و این اندیشه را در سر می پروراند که داماد شاه شود. او دخت دوم قیصر روم را خواستار شده و قیصر پاسخ داده در بیشه فاستون، گرگی تیزجنگ و مردم خوار، مانند هیون است، اگر آن گرگ به دست او کشته شود، با خشنودی چنین پیوندی را می پذیرد و اگر تو پذیرای این کار بزرگ شوی، من خود بنده ات می شوم و میرین به پایت زر و گوهر می افشاند». گشتاسب توانایی و دلیری خویش را باور داشت، به همین روی گفت کاری رو می نماید و پرسید: «آن بیشه که گرگ در آنجا خانه دارد کجاست و این گرگ که بسیار هولناک می خوانیدش، چه ویژگی هایی دارد». هیشوی پیر در پاسخ گفت: «دو دندان او چون دو دندان پیل است و اندامی مانند پیل نیز داراست. شاخ هایی به رنگ آبنوس دارد و چون به خشم آید، از هر اسبی پرشتاب تر می دود و بسیاری از پهلوانان رومی با گرز گران رفته اند و ناکام بازگشته اند که به راستی باید آن را اژدها خواند، نه گرگ». گشتاسب به میرین گفت برای او شمشیر سلم و اسبی درشت اندام و چابک گام بیاورد و میرین شادمان به خانه بازگشت و آنچه گشتاسب خواسته بود، همراه با خفتان و کلاه رومی و پیشکشی های بسیار از زر و گوهر بیاورد. دگر روز چون خورشید پیراهن سیاه شب را بدرید و از پرده بیرون آمد، جهانجوی میرین خود را به هیشوی رساند و از راهی دیگر، گشتاسب نیز به هیشوی پیوست و گشتاسب به ستایش، به آن همه پیشکشی و شمشیر و اسب بنگریست. میرین شادمانه برای هیشوی نیز که میانجی شده بود، پیشکشی های چندی آورده بود. گشتاسب بی درنگ خفتان بپوشید و آن اسب نبرد را به زیر ران آورد، کمان ها به زه کرده، بر شانه افکند و بر بازویش کمندی جای داد. هیشوی و میرین او را تا بیشه فاستون همراه شدند و با انگشت نشان دادند که جایگاه آن گرگ کجاست. چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ/ بپیچید میرین و مرد سترگ/ به گشتاسب بنمود انگشت راست/ که آن اژدها را نشیمن کجاست/ و زو بازگشتند هر دو به درد/ پر از خون دل دیده پر آب زرد/ گشتاسب با دلی پراندیشه به بیشه گام نهاد و از پروردگار و فروزنده گردش روزگار، یاری خواست و زیر لب گفت: «اگر آن اژدها بر من پیروزی جوید، چون پدرم بشنود، خواب به چشمانش راه نخواهد یافت». که گر بر من این اژدهای بزرگ/ که خواند ورا ناخردمند گرگ/ شود پادشا چون پدر بشنود/ خروشان شود، زان سپس نغنود/ اگر من شوم زین بد دد ستوه/ بپوشم سر از شرم پیش گروه. آن گاه کمان زه کرده را از شانه برگرفت و از تیردان تیری الماس پیکان برگزید و در خانه کمان گذاشت. گرگ گشتاسب را در بیشه بدید، خروشی برآورد که تا ابر سیاه پژواک گرفت و روی زمین را به چنگ برکند، نه به شیوه ببر و پلنگ که به گونه پیلی که پای بر زمین می کوبد. چون گشتاسب با آن هیون غول پیکر روباروی شد، از آن همه سترگی و درشتی در شگفت ماند و گشتاسب را سر آن نبود که بر هیون پشت کند.