آرشیو پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲، شماره ۴۷۱۷
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

اسفندیار در بند پدر

(1)
مهدی افشار (پژوهشگر)

گشتاسب چون از فراز آمدن فرزند آگاه شد، کلاه کیانی بر سر نهاد و سپس بزرگان دربار را فراخواند و زند و اوستا را نیز در کنار خود نهاد و موبدان را نیز در جایگاه خود نشاند. سپس اسفندیار شمشیرزن را نزد خود فراخواند. چون اسفندیار در برابر شاه فروتنانه ایستاد، گشتاسب با خشم گفت: «در گیتی هر آن کس که پسر دارد از او شاد است، من نیز از تو شاد بودم، هنگام شیرخوارگی ات با تاجی زرین بر سر به دایه سپردمت و سپس به آموزگارانی تو را وانهادم تا چیره دست و آزموده شوی و چون رزمنده ای توانا و بی همانند شدی و اکنون که پدرت پیر و ناتوان گردیده، در این اندیشه هستی که پدر را از تخت فروکشیده، جهان را از او تهی گردانی. آیا درست است که پسر برای رسیدن به تاج و تخت، سر پدر را از تن دور بخواهد؟ اکنون شما پیران بگویید با این پسر چه باید کرد؟».

آنان پاسخ دادند: «چگونه ممکن است پدر زنده باشد و فرزند در اندیشه پادشاهی!».

گشتاسب گفت: «او را چنان به چوب ببندم که هرگز دیگر آرزویی این چنین در سر نپرورد».

ز بهر یکی تاج و افسر پسر/ تن باب را دور خواهد ز سر

چه گویند پیران که با این پسر/ چه نیکو بود کارکردن پدر

گزینانش گفتند کای شهریار/ نباید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویای گاه/ از این خام تر نیز کاری مخواه

آنگاه که گشتاسب در آستانه شکست از ارجاسب، به ایران سپاه کشانده بود، به امید نابودگردانیدن دین بهی و گرفتن باج، اسفندیار فرزند برومند شهریار پای به آوردگاه گذاشت و گشتاسب برای نیروبخشیدن به فرزندش در برابر فرماندهان سپاه خود گفت اگر اسفندیار، ارجاسب را شکست دهد، از پادشاهی کناره جسته، دیهیم پادشاهی و اورنگ شهریاری را به فرزند خویش خواهد سپرد و چون لهراسب، آتشکده را خانه خود گردانده، روزگار به نیایش خواهد گذراند. اسفندیار با این نوید، چنان شکستی بر دشمن چینی وارد آورد که ارجاسب بگریخت و گشتاسب با آرامش بر اورنگ شهریاری پشت داد و برای به فرداهای دیگر کشاندن نویدی که به فرزند داده بود، اسفندیار را روانه گسترش دین بهی در سراسر گیتی کرد و چون اسفندیار پیام دین بگزارد و گیتی را از بی دینی رهانید، گشتاسب در اندیشه دیگری برای دور نگه داشتن فرزند از جانشینی بود.

در این هنگامه گرزم، یکی از سرداران سپاه گشتاسب که بی هیچ بهانه ای دلی پرکینه از اسفندیار داشت، به دروغ و نیرنگ گشتاسب را گفت که اسفندیار در اندیشه فروکشیدن او از اورنگ شهریاری است و سپاهیان بسیاری را گرد آورده، بر این باور است که شیوه پادشاهی گشتاسب خردورزانه نیست. گشتاسب که خود در اندیشه ماندن در جایگاه پادشاهی بود، این بدگویی را بهانه کرده، اسفندیار را که در شکارگاه بود به نزد خود فراخواند و در برابر موبدان و سران سپاه بر اسفندیار فریاد کرد که او را به بند می کشد تا درسی شود برای فرزندی که آهنگ فروکشیدن پدر از اورنگ شهریاری دارد.

اسفندیار به آرامی گفت: «ای پدر آزاده خوی، من هرگز اندیشه بد به خود راه نداده ام و هرگز چنین آرزویی در دل نپرورده ام چه رسد که بر زبان آورم یا با دیگران در این باره سخنی گفته باشم. من، ای شهریار، در همه زندگی خویش گناهی نکرده ام که سزاوار به بند کشیدن باشم، باز هم اگر شاه، آهنگ بندی کردن مرا دارد، فرمان برم».

گشتاسب با خشم گفت بند آورند و او را تنگ به بند کشند. آهنگران بیامدند، زنجیرهای سنگین آوردند و دست و پای اسفندیار را به بند کشیدند و چنان دست و پایش را استوار ببستند که هرکس با دیدن اینکه چه ستمی بر فرزند شاه آمده، از ژرفای دل می گریست و اسفندیار با دو دیده گریان از نزد پدر به دژ گنبدان برده شد تا در آنجا روزگار گذراند و سپهبدانی را نیز گمارد تا اسفندیار آهنگ گریختن نکند.

روزگاری به درازنای چند سال گذشت، اسفندیار در بند ماند و گشتاسب به سیستان رفت تا در آنجا زند و اوستا را پراکنده گرداند. چون به سیستان رفت، رستم، شاه سیستان، به پیشوازش آمد. زال نیز فرزند برومندش را همراهی می کرد و گشتاسب از دیدار آن دو شادمان شد. رستم و زال، گشتاسب را به زاولستان میهمان کردند و همه بنده وار در برابرش به پذیرایی ایستادند و از او زند و گستی بیاموختند و آتش افروختند. مدت دو سال گشتاسب شادمانه در کنار پور زال بماند.

چون بهمن، پور اسفندیار، آگاه شد نیای او، پدرش را بی گناه به بند کشیده، به نزد پدر رفت به تیمارداری و بدین گونه اسفندیار را تنها نگذاشت.

از دیگر سوی به سالار چین آگاهی رسید که شاه ایران با بدگمانی فرزند خویش را به بند کشیده، خود به زابل رفته و در بلخ تنها لهراسب پیر به جای مانده و از ایرانیان سپاهی در بلخ نیست که آن سامان را نگهبان باشد و تنها هفت مرد که در کار پرستاری از آتش هستند، در آتشکده ها روز را به شب و شب را به روز می رسانند.