گفت و گو با حمیدرضا اندرز، نقاش
هنر، روایتگر عصر زیسته شده هر هنرمندی است
این موضوع راجع به گروهی از نقاش ها صدق می کند و من هم در این سال ها بیشتر به این شیوه کار کرده ام. مثلا خیلی ها راجع به همین درخت ها می گویند که شاعرانه است، اما این هم موضوعی است که متعلق به خودم است، به دنیای من مربوط می شود، من طور دیگری نتوانستم نقاشی کنم وگرنه حتما این اتفاق می افتاد. شاید علت صحبت شما این است که نقاشی من یک مقدار شکل خاص پیدا کرده؛ علی رغم اینکه شکل هایی مانند درخت و میوه ها وجود دارند که اتفاقا این درخت واقعی است و میوه ها هم متعلق به همان درخت واقعی اند، اما انگار بین من و دنیای بیرون -که این عناصر را از آن انتخاب می کنم- پرده ای وجود دارد. درواقع این پرده باعث می شود که آدم همیشه در حالتی بین خواب و واقعیت قرار بگیرد که در آن نه چیز به دست آوردنی است و نه ازدست دادنی. شاید بتوان این تعبیر را به کار برد: «مانند این است که انسان خواب خود یا یک رویا را نقاشی می کند». به هر ترتیب این شکل از کار حتما دلایل خاص خود را دارد و به نظرم یک روان شناس یا روانکاو بهتر می تواند روی آن نقد روان شناسانه داشته باشد، در هر حال این نوع نقاشی کردن ذهن من را اغنا می کند و شاید همین امر سبب شده که تا به امروز چنین شیوه ای را ادامه دهم.
درست است.
خیلی انتخابی نیست؛ نه تنها در مورد شیوه عملکرد من بلکه در مورد تمام هنرمندان مهم هم می توانم بگویم کسی چیزی را انتخاب نمی کند. نقاش معاصر نروژی به نام اود نردروم جمله ای دارد با این مضمون: «من نور بعدازظهر پاییزی را دیدم که روی ساختمان و شاخه درخت ها می تابید و فکر می کنم که این نور مرا تمام عمر اسیر خود کرد و تمام تلاشم این بوده که این لحظه و چنین کیفیتی را نقاشی کنم».
من شاید نتوانم به طور دقیق به چنین مقطعی اشاره کنم و بگویم فلان روز اتفاقی رخ داد که تمام عمر برای کشیدن آن تلاش کردم، اما زمانی در ذهن من هست که در عین مشخص بودن، یک نوع بی زمانی است؛ نور یا شرایطی جوی که آدم نمی داند صبح است یا عصر، غروب یا وقت دیگری. این یک کیفیت است که شما به درستی آن را تشخیص دادید. کیفیتی که برایم خیلی مبهم است که از کجا آمده و چرا این طور شده آن هم بدون اینکه بخواهم تاکیدی روی آن داشته باشم، اما همیشه تقریبا با همین کیفیت در نقاشی هایم شکل می گیرد. مثلا ممکن است موضوعی از فضای داخلی انتخاب کنم که نور لامپ روی آن افتاده یا از نور پنجره رنگ گرفته است، اما زمان اجرا به سمت بی زمان شدن می رود آن هم حتی با وجود اینکه ممکن است چند میوه روی یک میز یا مکانی قابل تشخیص باشد، اما در نهایت مکانی از آب در می آید که آن را نمی شناسیم.
به طور کلی به عنوان یک انسان و شهروند باید بگویم هیچ اتفاقی نیست که روی آدم تاثیر نداشته باشد.
بله یک سری اتفاقات رخ می داد که آدم واقعا در هر لحظه فکر می کرد نزدیکش است و به او مربوط می شود، حال مستقیم یا غیرمستقیم، از جهات اقتصادی، اجتماعی یا هر چیز دیگری. به نظرم حزن و اندوهی که در خودم احساس می کنم خیلی عمیق تر از شرایط دوره های مختلف زمانی است که با اتفاقات متفاوت دستخوش تغییر می شوند. من این حزن و اندوه را همیشه ته وجودم حس می کنم، نمی دانم شاید ترس از نیستی و مرگ باشد.
موضوعاتی که بخشی از آن در کودکی شکل گرفته و تا به امروز وجود دارد. مسئله مهم این است که واقعا نمی خواهم نقاشی را حزن انگیز بکشم، به هیچ وجه قصد ندارم غم و غصه ام را از طریق نقاشی بیان کنم، اما به طور ناخودآگاه اتفاق می افتد و دلیل مهمی دارد؛ به نظرم هر نقاشی، نقاشی اش را طوری شروع کرده و به اتمام می رساند که برایش یک اغنای روحی به وجود بیاید، وگرنه به صرف اینکه ما فن نقاشی را بلدیم و می توانیم تابلویی بکشیم چیزی حل نمی شود. به همین دلیل است که اکثر آرتیست های مهم در دوره هایی به بیانی منحصربه فرد می رسند که این بیان حفظ شده و تبدیل به زبان می شود تا جایی که می توان گفت این نقاش همیشه همین طور نقاشی می کند. البته این به معنای نرسیدن به تکامل یا عدم ایجاد تغییر و تحول در آن نقاش نیست، اما هر نقاش طوری نقاشی می کند که روح و ذهنش اغنا شود یا شاید حتی غریزی تر، بنابراین این دست من نیست و اگر عده ای به من خرده بگیرند که نقاشی هایت غم انگیز است، واقعا نمی توانم تغییرش بدهم.
بله. مثلا در نگاه به کارهای امپرسیونیستی، اکسپرسیونیستی و فوویستی بیان رنگی بسیار پرشدت است و من هیچ گاه به این شکل سراغ رنگ نمی روم. کارهایم در نهایت تبدیل به گستره ای از خاکستری می شوند، اما خاکستری هایی که به هر حال منبعث از رنگ ها هستند، ولی اینکه رنگ های خالص و بسیار درخشان باشند، خیر این طور نیست. در کنار آن قبل از رنگ گذاری به اینکه عناصر تصویری نقاشی باید درست چیده شده باشند توجه دارم. به نظرم کار باید به لحاظ ترکیب بندی فرم و شکل دقیق باشد و از این جهت طراحی در کارهایم حضور پررنگی دارد. می توان بعضی آرتیست ها را مثال زد که مرزی بین نقاشی و طراحی قائل نیستند و عنصر طراحی خیلی در کارشان غلبه دارد؛ در آنها رنگ به چشم می خورد و در عین حال که همدیگر را تقویت می کنند و با هم تقابل هم ایجاد می کنند. در هر صورت طراحی یک مسئله است و نقاشی مسئله ای دیگر.
درست است، قصه دارد، اما فکرشده نیست.
بله. منتها من همیشه تفکیک قائل می شوم. به نظرم حتی در یک اثر رئالیستی شناخته شده هم موضع گیری وجود دارد؛ چون بدون موضع گیری تبدیل به کاری ناتورالیستی می شود. در حیطه رمان هم فرض کنید که اگر تاریخی، جنایی پلیسی یا هر چیز دیگری باشد، بالاخره یک سری وقایع وجود دارند که با هنرمندی کنار هم چیده شده اند که خیلی جذاب و لذت بخش هستند.
آثار هنری به طور کلی این خاصیت را دارند. امروزه وقتی سراغ گذشته ها می رویم درواقع چیزی جز آثار به جامانده نداریم، حال بخشی از این آثار وسایل زندگی ما هستند، مثلا در دوره های تاریخی آثار باقی مانده معماری هستند و آثار هنری ای مانند شعر، ادبیات و تصاویر از گذشتگان برای ما به جای مانده اند. هنر، روایتگر عصر زیسته شده هر هنرمندی است. ممکن است در حین انجام کار به این فکر نکنیم که قرار است اثری از ما به جا بماند، من هم به نیت ثبت اثر و ایجاد روایتی خاص نقاشی نمی کنم، اما به نظرم این ذات هر اثر هنری است. یک جنبه هر هنری زیبایی و لذت بردن از زیبایی آن است، اما به طور موازی هنر حاوی اطلاعات هم هست. گاهی اوقات این اطلاعات خیلی عیان هستند. مثلا نقاشی های قرن نوزدهم عموما رویکردی واقع گرایانه داشتند که از طریق آنها تا حدود بسیار زیادی نسبت به نحوه پوشش، ساختمان ها و وسایل نقلیه اطلاعات به دست می آورید، اما در هنرهای دیگری مانند شعر نمی توان تا این حد، عیان اطلاعات را استخراج کرد و نیاز به رمزگشایی دارد.
بله. دقیقا به همین دلیل وظیفه منتقد هنری سنگین تر شده است. امیدوارم در نسل بعدی، منتقدان هنر خوبی داشته باشیم.
نقاشی در هر دوره ای به شکلی خاص اتفاق می افتد و فهم آن نیاز به دانش مخصوص به خود دارد. حتی فراتر از نقاشی انتزاعی مثلا وقتی به تابلوی مونالیزا نگاه می کنیم مگر واقعا آن نقاشی را می فهمیم؟
قطعا زیباست، اما این هنر دیداری است و ما فقط آن را می بینیم و با روایت مونالیزا آشنا نیستیم و حتی نمی دانیم صخره ها متعلق به کدام منطقه است، در حالی که روایت دقیقی دارد، اما باز هم از آن لذت می بریم. در مورد هنر مدرن هم همین طور است. هنر مدرن، هنری است که به شدت می توان از آن لذت برد؛ منتها به این شرط که به فراخور موقعیت ، برای من نقاش، شمای کارشناس یا آدم عادی یا هر شخص دیگری، با میزان نزدیکی ای که با این مسئله دارد مطرح می شود. به هر حال باید زحمتی کشیده شود و کلید فهم آن را به دست آوریم. درست است این پدیده برای ما ناآشناست، اما باید آن را گسترش داد. همین ناآشنایی نسبت به نقاشی دوره باروک هم وجود دارد، اما به صرف وجود پرتره و مهارت بیشتر در نقاشی، موضوع طور دیگری دیده می شود.
درواقع فکر می کنیم این نقاشی چقدر قشنگ است؛ زیرا می دانیم که پرتره یک آدم است، اما چون نمی توانیم برای نقاشی مدرن مابازای بیرونی پیدا کنیم، مثلا بگوییم این مربع چیست، فهم آن سخت تر می شود. اتفاقا ماجرای نقاشی مدرن از همین جا شروع می شود. همه آثار مدرن کلید فهم مخصوص به خود را دارند و وقتی با آن آشنا می شویم فهمش هم آسان تر خواهد بود. البته مقدار آشنایی در آدم ها متفاوت است، اما می توان به نقطه ای رسید که از کار جکسون پولاک، دکونینگ و رافائل به طور هم زمان لذت برد.