رستم و اسفندیار پس از نخستین نبرد
(1)سرانجام نبرد آغاز گردید. رستم در آغاز نگران آن بود که زخم کاری اش پیکر اسفندیار را رنجه کند و به همین روی نمایشی از توان خویش را نشان می داد، اما زخم های اسفندیار کاری بود و تن رستم را می خست و سخت می آزرد، به همین روی رستم دیگر نمایشی زخم نزد و بدین گونه نبرد اوج گرفت و به نبردی سهمگین تبدیل گردید، نبردی که از پگاه و زودهنگام بامدادان آغاز شده بود، تا دیرگاه و فرونشست آفتاب، بی پایان ماند. سرانجام رستم توان از دست داد و به بلندایی پناه جست. اسفندیار به خنده ای تلخ او را گفت: «پهلوان، تو را چه شده که از بیم جان بر آن فرازجای پناه گرفته ای و دیگر توان جنگیدنت نیست ؟». رستم اکنون در اندیشه چاره بود و باید چاره ای می جست، وگرنه جان شیرین را همین امروز با فرونشست آفتاب از دست می داد. به همین روی گفت: «پهلوان، دیگر تاریکی فرارسیده و گاه آن است که نبرد را به فردای دیگر وانهیم». اسفندیار با لبخندی به نشانه آنکه می داند رستم خسته و رنجور از نبرد است و از آنجا که در ژرفای دل اندیشه کشتن او را نداشت، گفت: «باشد پیرمرد، اکنون به نبرد پایان می دهیم و فردا چون بلند آفتاب برآید، بازمی آیی و امیدوارم آموخته باشی باید خویشتن را به من بسپاری تا تو را کت فروبسته به نزد شهریار ایران برم».
رستم به دیوان خویش رسید و چون زال، رستم را آن گونه زار و نزار بدید، چهره دژم کرد. زواره و فرامرز می گریستند و رودابه موی از سر می کند و از گریه دیگران چهره می خروشید و همه نزدیکان خاندان نریمان غمین و نگران به ایوان رستم آمدند. رستم دل نگران رخش بود، فرمان داد رخش را نزد او آورند و زال به جادویی روی آورد و موی خویش برکند و بر زخم های رخش بمالید. رستم گفت: «از این کارها چه سود که هیچ پوزشی را نمی پذیرد و هرچه با مهر با او سخن می گویم، به درشتی پاسخ می دهد. منی که گیتی را رام خود گردانیده ام و کمربند دیو سپید را بگرفتم و او را چون شاخ بید بر زمین زدم، در برابر این جوان تاب ایستادن ندارم، منی که خدنگم از سندان می گذرد و هیچ سپری در برابر تیر من تاب ایستادگی ندارد، زبون گشته ام. هرچه بر زره اسفندیار زخم زدم، بیهوده بود تا آنجا که بازوی من توان از دست بداد. مرا که پلنگ از برابرم می گریزد و تیغ مرا ببیند در پشت دیولاخ ها و خرسنگ ها پنهان می شود، یارای زخم زدنم بر او نیست. تیغ سهماگین من جوشن او را نمی برد و شمشیر من که هر کلاهخودی را چنان می درید که گویی پرنیانی را می درد، بر او نشانی از زخم نمی گذارد. یزدان را سپاسگزارم که سرانجام شب تیره شد و آن تیرگی بهانه ای بود برای پایان دادن به نبرد و توانستم از چنگ آن اژدها خویشتن را رهایی بخشم. نمی دانم آیا از این زخم ها جان به در خواهم برد. می پندارم مرا چاره ای نیست، مگر فردا به جایی روم که دیگر دست او به من نرسد. اگرچه می دانم با گریختن من، آن اژدهاوش یک تن در زابلستان به جای نگذارد».
زال گفت: «فرزندم، دیگر مویه بس است، هر دردی را درمانی است، مگر مرگ را. چاره آن است که سیمرغ را به یاری فراخوانیم و تا آنگاه که او را راهنمای ماست، کشور و بوم ما به جای می ماند».
رستم این پیشنهاد را پسندید. زال افسونگر بر بلندایی رفت و آتشدانی پرفروز با خود ببرد و چون بر آن بلندی برآمد، از میان دیبایی، پر سیمرغ را بیرون کشید و بر آتش گرفت و چون آن پر بسوخت، به ناگاه آسمان شب بی ماه و ستاره شد و گویی ابری چون آهن سیاه در آسمان پدیدار گشت. در همان گاه چون سیمرغ از آسمان نگریست و درخشش آتشدان را بدید که در کنار آن زال زار و نزار بنشسته، به نرمی فرود آمد. زال او را ستایش کرد و نماز بگزارد. سیمرغ از زال پرسید: «چه شده که این گونه به من نیازت آمده؟». زال در پاسخ گفت: «بر ما از یک بدنژاد بدی رسیده است».