گفت و گوی «ایران» با «گلاره عباسی» نویسنده کتاب «خیال است دیگر»
«خیال» مرهم زخم واقعیت است
واقعیت این است که کاراکترهایی که در هر دو کارم وجود دارند یعنی هم در «مریلین مونرو، سر جردن» و هم در«خیال است دیگر»؛ همه به من می گویند که چقدر اینها در فضا و ذهنشان پرش ذهنی دارند و چقدر در گذشته و حال در نوسانند. من فکر می کنم که مگر آدم ها غیر از این هستند چون خودم جزو آدم های اینچنینی هستم و فکر می کنم همه این طورند. من خیلی زیاد خیال پردازی می کنم و شاید گاهی اوقات ذهنم زیادی به گذشته می رود و به حال می آید و به آینده می رود یا حالت های مختلف همه چیز را در نظر می گیرم و به آن فکر می کنم. اصلا قصه و خیال را دوست دارم و فکر می کنم با خیال حالم خوب می شود و شاید با خیال زنده ام. حتی با خیال گذشته، خیال آینده... شروع قصه یک تابلو است که در مطب دندانپزشکی دیدم و بعد از چند سال که دوباره آن را دیدم احساس کردم که اصلا این تابلو به این شکل نیست. ولی اتفاقی که کاملا با فاخته افتاده بود که با تابلو زندگی می کرد من در آن دو، سه ساعتی که در دندانپزشکی بودم تابلو را خیلی زنده تر از آن چیزی که امروز تصویر را می بینم، می دیدم و فکر می کردم که این تابلو چقدر زنده است، چقدر صدای قهوه جوش می آید، چقدر گارسن ها در رفت و آمد هستند و با هم حرف می زنند. یعنی تمام آنچه نوشته بودم در آن دو ساعت واقعا فکر می کردم این کاراکترها آنجا وجود دارند.
بله. برای اینکه من فکر می کنم خیال به ما کمک می کند تا بتوانیم واقعیت ها را با خودمان حمل کنیم. چون بعضی اوقات روبه رو شدن با واقعیت به قدری دردناک است که نمی توان آن را هضم کرد و مجبور هستید که آن را با یک خیال ترکیب کنید. حتی گاهی اوقات وقتی قصه یا کتابی می خوانید، کتاب خواندن و فیلم دیدن چطور آدم را در زندگی نجات می دهد؟ اصلا هنر ناجی آدم است برای اینکه بار هستی و زندگی را تاب بیاورد. بعضی اوقات به نظرم گزندگی واقعیت را می توان با خیال قابل تحمل کرد. چون زندگی راحت نیست، واقعیت خیلی از مواقع شیرین نیست.
نوشتن برای من همیشه یک فرآیند «شهودی و ارگانیک» بوده است. وقتی شروع به نوشتن می کنم، بیشتر از آنکه یک «طرح ازپیش تعیین شده» داشته باشم، احساسم مرا در مسیر پیش می برد؛ انگار که داستان خودش را به من «دیکته می کند». این کتاب هم از همان «جریان ناخودآگاه خلاقیت» سرچشمه گرفت. شخصیت ها به نوعی در ذهنم «جان گرفتند» و مسیرشان را «به شکلی دراماتیک و خودانگیخته» پیدا کردند.من خیلی غریزی و حسی و شخصی می نویسم. شاگرد آقای محمد محمد علی بودم و از سن پایین کلاس های فیلمنامه نویسی رفتم. حضور در دانشگاه هم همراه این مسیر بوده که مجموع اینها در این مسیر با من همراه بوده که همه این مسیر باعث می شود غریزه با یک نظمی پیوند بخورند و ترکیب شوند بدون اینکه که مهندسی شوند. بسیاری از نویسندگان ترکیبی از هر دو سبک را دارند، اما برخی بیشتر به یکی از این دو گرایش دارند.علاقه مندی به ادبیات و آموزش در کنار غریزه می تواند چیزی شبیه به یک نویسنده غریزی با یک نظم نوشتاری از من نشان بدهد.
معتقدم رها بودن ذهن با تصویر خیال در خیلی مواقع برای بیان روایت جزئیات بهتر قصه می توانست بهم کمک کند.
البته که تجربه های زیسته و خاطرات برجسته ذهن برای روان شدن و حس بهتر برقرار کردن با داستان استفاده شده اما سعی کردم از شخصی سازی پرهیز و از استعاره هایی عمومی بهره بگیرم.
مجموعه ای از خرده روایت ها با بیانی در عالم خیال همراه با نمادهای واقعی نیاز به کانتکس و چهارچوبی برای فهم بهتر دارد که شاید به قول شما صبغه سینمایی به من کمک کرده که با تصویرسازی ذهنی بتوانم آنها را روان تر بنویسم با این تحلیل همدل هستم. برای من، روایت داستانی و زبان سینما همواره به شکلی تنگاتنگ در هم تنیده بوده اند. سینما و ادبیات، هرچند دو مدیوم متفاوتند، اما هر دو بر «تصویرسازی، ریتم و میزانسن روایی» تکیه دارند. در این کتاب نیز، تلاش کرده ام تا با استفاده از «جزئیات حسی، فضاسازی دقیق و ضرباهنگی نزدیک به تدوین سینمایی»، روایتی خلق کنم که در ذهن خواننده به «تصاویری پویا و ملموس» بدل شود. به شخصه هنگام نوشتن، لحظاتی را تجربه می کنم که انگار دوربین ذهنم روی یک نما زوم می کند، یا یک برش سینمایی در دل روایت اتفاق می افتد. شاید این تاثیر از سال ها تجربه بازیگری و کار در فضای سینما باشد، اما در عین حال، آن را نه به عنوان یک تکنیک حساب شده، بلکه به عنوان بخشی از «شهود روایی و ذات تصویرگرانه نثر» می بینم. در این کتاب، سعی کرده ام تا «حرکات دوربین ذهنی، میزانسن کلمات و حتی سکوت های معنادار در دیالوگ ها» را به گونه ای به کار بگیرم که خواننده، نه فقط متن را بخواند، بلکه آن را در ذهنش به «سکانس های زنده و سینمایی» تبدیل کند. شاید به همین دلیل است که مخاطب می تواند همچون یک کارگردان، روایت را در ذهنش به تصویر بکشد و خیال پردازی کند.
نمادهایی که برای خیلی از ما آشناست و حس نوستالژیک و در عین حال به نوعی همه تصاویری از آنها در ذهن داریم به نظرم می تواند تعلیق خیال را در جاهایی به روی زمین بیاورد و با حقایق پیوند دهد. تعبیری که جناب مستور مثلا در استفاده از تاتلی برای فاخته این داستان دارند شاید به مانند بهشت گمشده مرسوم در ادبیات کلاسیک است. برای من، شهر فقط یک پس زمینه ایستا نیست، بلکه عنصری زنده و پویا در دل روایت است؛ خیابان ها، آدم ها، ترانه ها و نام هایی که در ذهن و زبان جریان دارند، خود بخشی از شخصیت داستان می شوند. از سوی دیگر، این ارجاعات به مخاطب کمک می کنند تا «مرز میان متن و جهان بیرونی» را کمتر احساس کند. شاید به همین دلیل است که داستان، با وجود خیال انگیزی در لایه هایی از روایت، همچنان «حس آشنایی و نزدیکی» را منتقل می کند؛ گویی از دل زیست روزمره برخاسته و در عین حال، از سطح واقعیت فراتر می رود و به نوعی «بازآفرینی هنری زندگی» بدل می شود.
زبان نه تنها «وسیله ای برای بازنمایی جهان داستانی»، بلکه خود بخشی از آن جهان است. تلاش کرده ام تا واژه ها نه فقط حامل معنا، بلکه واجد «موسیقی درونی، لحن و بافت حسی» باشند. به همین دلیل، در فرآیند نوشتن، زبان برای من همواره چیزی «انعطاف پذیر و سیال» بوده است؛ برای من، روایت زمانی به اوج خود می رسد که زبان و محتوا در هم تنیده شوند؛ زمانی که کلمه ها تنها حامل معنا نباشند، بلکه خود «بدن، بافت و حس داستان» را بسازند. شاید از همین رو، در این کتاب زبان گاهی به سوی شاعرانگی میل می کند، گاهی ریتمی تند و محاوره ای به خود می گیرد، و در لحظاتی دیگر، با ایهام و چندلایگی بازی می کند. این نوع پرداخت زبانی، برای من، نه یک انتخاب سطحی، بلکه ضرورتی درونی بوده است؛ ضرورتی که از دل جهان داستان و حس وحال آن بیرون آمده است.
به گمانم، این خوانش کاملا با جان مایه داستان هم راستا است. خیال و واقعیت در این روایت نه به عنوان دو مقوله جداگانه، بلکه به مثابه «دو نیروی متضاد اما درهم تنیده» عمل می کنند؛ نیرویی که از یک سو، امکان گریز از واقعیت را فراهم می کند و از سوی دیگر، با شکستن توهم، انسان را به رویارویی با حقیقت وامی دارد. آنچه در این میان شکل می گیرد، چیزی جز «تراژدی خیال و خیال ورزی» نیست؛ زیرا انسان همواره میان «میل به پناه بردن به خیال و اجبار به پذیرش واقعیت» معلق می ماند. از این منظر، داستان تلاشی است برای نشان دادن این کشمکش؛ اینکه چگونه خیال می تواند «زخم های واقعیت را مرهم بگذارد»، اما درعین حال، حقیقتی که دیر یا زود خود را تحمیل می کند، می تواند همین خیال را «به سرابی محو بدل کند». در نهایت، روایت به پرسشی بنیادین گره می خورد: «آیا انسان می تواند بدون خیال تاب بیاورد؟» شاید پاسخ در همان تناقضی نهفته باشد که در سراسر داستان جریان دارد؛ اینکه خیال هم امید است و هم حسرت، هم گریزگاهی برای ادامه دادن و هم سرابی که دیر یا زود فرو می پاشد. در این معنا، داستان می تواند روایتی از «جست و جوی بی پایان انسان برای یافتن معنایی در دل این تعلیق» باشد؛ تعلیقی که او را میان حقیقت تلخ و خیال تسلی بخش، میان پذیرش و انکار، میان واقعیت و رویا معلق نگه می دارد.
اتفاقا من آن را شخصی نمی کنم حتی کتاب اولم که همه فکر می کردند روایت شخصی است. در قصه های اولی که در روزنامه ها از سال های گذشته چاپ شده بود یا کلاس های داستان نویسی که من شاگرد آقای محمد علی بودم، هیچ کدام صرفا روایت تجربه شخصی نبود اما به هر صورت رگه هایی از خودت، زیستی که داشتی، تجربیات و عواطف خودت در کتابت، نقشی که بازی می کنی یا موسیقی ای که در آن دوره ساخته می شود، هست. در تمام اینها جهان بینی و حال و هوایت دیده می شود و لزومی ندارد که آن قصه، قصه تو یا آن تجربه، تجربه تو باشد. در ناخودآگاه آن آدمی هستی که اینها را روایت می کنی یعنی من اگر خودم با حال و هوایی خاطره ای از کودکی خودم برای شما بگویم، در دوران مختلف سنی آن خاطره را به شکل های مختلفی تعریف می کنم. در دوره های مختلف روحی آن خاطره را طور دیگری تعریف می کنم یا در تراپی ای که می شوم آن خاطره را طور دیگری تعریف می کنم. من فکر می کنم به هر صورت بخش هایی از صاحب اثر در اثرش وجود دارد.
شاید گاهی اوقات احتیاج داشته باشی لحن دیگری را تجربه و استفاده کنی. چون من دوست داشتم کاری انجام بدهم که احساس کردم لحن نامه دو آدم به هم است، در این صورت نمی توانم از لحن فاخته و زبان فاخته استفاده کنم، مجبورم از زبان یک آدم دیگری که می نویسد، استفاده کنم. واقعا ممکن است هر بار تغییراتی کند.
صد درصد. اصلا به نظر من اگر قرار باشد در زندگی تجربه های مختلف و شجاعت نداشته باشیم به چه درد می خورد؟ برای من جسور و شجاع بودن مطرح است؛ اصلا این که جرات کنی بازی کنی، بنویسی و جرات کنی بگویی من می خواهم چیزی داشته باشم که شما تا به حال آن را نشنیده اید حال چه کتاب باشد چه موسسه چه نقش. برای من ارزش این زندگی به این تفاوت و جسارت زیستن است. من هم همین قدر همه چیز را تلخ می بینم هم همین قدر شعف و شور زندگی کردن دارم و عاشق این زندگی پررنج هستم، برای همین فکر می کنم در کنار آن خیال شجاعت و جسارت است که باعث می شود این زندگی را برای خودتان قابل تحمل و حتی شورانگیز کنید.
اصلا این را از این شاخه به آن شاخه پریدن نمی دانم. چون برای من اینها طوری به هم وصل است که یک چیز است و آن هم خلق یک قصه است و جسارت خلق کردن یک قصه است و روایت یک قصه، چه در سینما چه در ادبیات و چه در بازیگری. من با همه اینها دارم روایتگری می کنم.
نه. خانواده من کلا آدم هایی نیستند که دور از این فضا باشند. یعنی همیشه از بچگی هم با آدم های نویسنده و اهل قلم در ارتباط بودیم. مادرم در دانشگاه تهران جامعه شناسی خوانده است و آدم اهل مطالعه ای بوده که همیشه هم بیشتر از ما فیلم می بیند و کتاب می خواند. پدرم مهندس بود و اهل مطالعه و ترجمه. می خواهم بگویم تمام اینها برای من شبیه به یک مسیر راحت است. من به کلاس فیلمنامه نویسی و کلاس داستان نویسی آقای محمدعلی می رفتم و بعد در حوزه هنری فیلم می دیدم و کلاس بازیگری حتی کلاس خبرنگاری می رفتم و خبر تهیه می کردم. به نظرم نمی آید اینها چیز خیلی عجیب و غریبی باشد.
علاقه داشتم و نکته ای که وجود دارد، این است که یک مواقعی زندگی مسیرهایی را در راه شما قرار می دهد. مثلا من 17، 18 ساله که بودم مهاجرت کردیم و خارج از ایران زندگی می کردیم. من برگشتم، خانواده من 20 و خرده ای سال است که آنجا زندگی می کنند. من که دبیرستان بودم، رفتیم و من دوباره آمدم و همین کلاس ها را می رفتم. وقتی 17 سالم بود داستانی در روزنامه شرق چاپ کردم. این حدود 20 سال پیش است که اتفاقا خیلی بامزه است؛ آقای مدرس صادقی هم در همان صفحه یک داستان داشت و من همان موقع با خودم فکر می کردم که چه رویی دارم و به همه پز آن را می دادم که من این کار را کردم. خب یک قصه بود که آن دوره در شرق چاپ شد، کلاس های آقای محمدعلی هم می رفتم. مسیر هر یک از اینها که بازتر بود بیشتر به آن سمت می رفتم، مثلا دانشگاه تئاتر قبول شدم و شاید اگر ادبیات قبول می شدم، ادبیات می خواندم و کنار آن بازیگری می کردم. شاید اگر زودتر به عنوان یک خبرنگار با آدمی آشنا می شدم که فضای حرفه ای برایم ایجاد می شد، یک خبرنگار بودم که آن موقع تئاتر کار می کردم. چون همه اینها در کنار هم بود و واقعا همه را عاشقانه و به یک اندازه دوست داشتم حتی در جاهایی روحیه آن را نداشتم. مثلا در بخش ژورنالیستی و خبرنگاری احساس کردم که روحیه آن را ندارم.
بله و همیشه بی سواد، ناآگاه و کم تجربه هستیم برای اینکه حتی من بعضی مواقع مصاحبه ها را می بینم که می گویند چه چیزی خوانده اید؟ روزی چند فیلم می بینید، چند دقیقه مطالعه می کنید و... بابا من دارم کنکور می دهم، یک دقیقه بگذارید نفس بکشم و بگویم که چقدر زندگی کردم، چقدر آسیب دیدم و... خیلی از بحث دور شدیم ولی همین ها می شود فاخته. همین حس ناکافی بودن و احساس بی ارزش بودن کردن. اصلا چه کسی گفته که ما باید بهترین باشیم؟ چرا نمی توانیم معمولی باشیم؟ چرا نمی توانیم خسته باشیم؟ بعد همین موجب می شود که احساس می کنی اصلا نمی خواهم باشم، ولم کنید.
خب این احساس سرخوردگی می آورد، برای اینکه فکر می کنی من که دارم تمام تلاش ام را می کنم و صد خودم را می گذارم، چرا همه چیز صفر است. زندگی به قدری دشوار شده که آدم ها احساس سرخوردگی می کنند و نمی توانید حتی راهکار بدهید چون زور مشکلات بیشتر از آدم ها شده است. با این حال مقاومت در برابر این تسلیم نشدن می تواند به زندگی معنا ببخشد. من خودم آدمی هستم که در نسل خودم و در بین اطرافیانم کارهایی که دلم می خواسته را کرده ام. همیشه می گویند که تو که هر کاری دلت می خواسته کردی، می گویم مگر قرار بوده هر کاری که دلم می خواسته را نکنم؟ این چه ضد ارزشی است که شما از آن حرف می زنید؟!
برای من چون هر دو خلق یک کار است سخت است. من می گویم هر کار خوبی سخت است. یعنی کار آسان و دم دستی راحت است، اگر بخواهی آن کار واقعا از درونت اتفاق بیفتد سخت است. بعضی اوقات یکسری از نقش ها برایم نقش های سختی می شود چون می خواهم دینم را به آن کاراکتر ادا کنم، ولی بالاخره فضای بازیگری چون فضای دسته جمعی تری است شاید فضایی باشد که بارش را بین خودت و گروه تقسیم می کنی هم رنج کار کردن و هم رنج آن کاراکتر را، راجع به کارهایی که انرژی ات را می گیرد و می خواهی دین ات را به آن کاراکتر ادا کنی. ولی به نظر من سختی و لذت هر دو یکی است وقتی که کار خوبی انجام می دهی، به اندازه سختی اش لذت هم می بری.
همه فکر می کنند برونگرا هستم.
من فکر می کنم که یک رفتار سطحی برونگرایی می تواند وجود داشته باشد و یک بخش بیکران درونگرایی. یعنی اینکه لزوما در امور سطحی آدم برونگرایی هستی، می توانی ارتباط برقرار کنی و عواطف ات را بروز بدهی، دلیل نمی شود آدم برونگرایی باشی. اینجا باید یک پرانتز باز کنم، خیلی از برونگرایی ها به خاطر ترس ها، اضطراب ها و نبودن هاست. در واقع بعضی اوقات آدم ها خیلی برونگرا هستند به خاطر اینکه مضطربند و پر از ترس و همان آدم می تواند آنها را تبدیل به خلق یک اثر مکتوب کند.
با اینکه در نام و مضمون داستان بر عنصر خیال تاکید شده اما به قول شما در کتاب: جادوی حقیقت خیال عاشقانه را خراب می کند. آدمیزادست دیگر. این نبرد حقیقت و خیال در نهایت انگار به حسرت های آدمی منجر می شود و داستان کتاب هم روایت همین حسرت هاست. از این حیث چقدر موافقید که بگوییم خیال است دیگر روایتی از تراژدی خیال و خیال ورزی انسان در نسبت با واقعیت های تلخ زندگی ست؟ اینکه انسان چاره ای ندارد تا به تخیل و خیال پناه ببرد تا حال بهتری داشته باشد یا واقعیت او را از پا نیندازد؟ اینکه داستان کتاب جست وجوی انسان برای یافتن معنایی برای بهتر زیستن است؟
مولوی می گوید: آدمی را فربهی هست از خیال/ گر خیالاتش بود صاحب جمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی/ می گدازد همچو موم از آتشی
تو مکانی اصل تو در لامکان/ این دکان بر بند و بگشا آن دکان
به نظرم کل داستان من در این شعر مولانا آمده که در این دنیای پر از رنج و درد با حس خیال است که می توان از این سختی ها عبور کرد، هر چند حقایق همیشه روی عریان خود را بیشتر با تلخی به ما نشان می دهد.