«جلای وطن» ما بازگشت به «بی پناهی» آنها
ورقی فرض کن/ یک روی در تو/ یک روی در یار یا در هر که هست/ آن روی که سوی تو بود خواندی/ آن روی که سوی یارست هم بباید خواندن شمس تبریزی چگونه می توان دوست داشت زمانی که ورق خویش می خوانیم و ورق یار هیچ نمی خوانیم؟ چند شب پیش از طرف یک موسیقیدان به یک کنسرت دعوت شدیم. با مهر، جای بسیار خوبی برای ما اختصاص داده بودند. در بلیت قید شده بود که کنسرت به مناسبت مهاجرت خاندان مولانا به قونیه تدارک دیده شده است. نشسته بودیم تا اجرا شروع شود که محمدجواد ظریف به اتفاق همسر و یکی از نزدیکانش وارد شدند و در ردیف اول و تا حدودی نزدیک به ما نشستند. صحنه تالار وحدت را مربعی در نظر بگیرید. نوازندگان با فرم خاصی در سه ردیف در میانه های صفحه نشسته بودند؛ طوری که آهنگساز و رهبر گروه در مرکزیت جمع قرار می گرفت. در کنج دو زاویه جلویی این مربع هم دو نوازنده، طوری که هم جدا و هم متمایز از بقیه باشند، قرار داشتند. سمت راست صحنه یک نوازنده دف و سمت چپ هم یک نوازنده طبلا، از موسیقیدانان بنام افغانستانی نشسته بودند. اجرا طبق برنامه پیش می رفت که در اواخر برنامه با اشاره دست رهبر گروه، نوازنده دف، تکنوازی کوتاه و تکنیکی بسیار جانانه و شورمندانه ای انجام داد که سه بار تشویق حاضران را برانگیخت. پس از پایان دف نوازی، رهبر گروه اظهار کرد که این دوست دیرینه و هنرمندش قرار است به زودی در پی جست وجوی افق های تازه برای زندگی و نیکبختی از ایران به آن سوی جهان مهاجرت کند و این آخرین اجرای او در کشورمان بود. همین باعث شد مردم به پاخاسته و ایستاده او را مورد تشویق و شاید ترغیب بر ماندن کنند. سخت منتظر بودم که در ادامه گفته شود در زاویه مقابل همین نوازنده دف ایرانی، نوازنده ای نشسته که مهمان کشورمان است. همان نوازنده طبلا؛ او اما نه در جست وجوی افق های خوشبختی - که در تلاش برای حفظ جان، بقا و تداوم هنر خود - به کشور ما پناهنده شده، اما امروز در آستانه اخراج اجباری از کشور قرار گرفته است.
نوازنده ای که دو روز بعد از همین اجرا باید برای بازگشت اجباری به کشورش، خود را به مراجع امور مهاجرتی معرفی کند؛ اما این سخن یا توضیح به هر دلیل از سوی رهبر گروه مطرح نشد.
صحنه تالار وحدت آن شب میزبان یک کنسرت نبود بلکه بستر یک درام تراژیک بود. تصور کنید؛ اجرایی به مناسبت مهاجرت خاندان مولانا، یکی از سرسلسله های شعر و عرفان و فرهنگ و تاریخ ایران و زبان فارسی در جهان به روی صحنه تالار وحدت رفته است؛ تالاری که وحدت نامیده شده و نماد همدلی ایرانیان و زبان فارسی و تمدن ایرانی است. در حالی که مهمان مان را اخراج می کنیم و خود در همان زمان در جست وجوی خوشبختی به کشور دیگری مهاجرت می کنیم و تمام این درام در پیش روی وزیر خارجه اسبق و مشاور رییس دولت فعلی کشورمان روی صحنه در جریان است!
چنین درام تراژیکی را اگر شکسپیر نوشته بود، امروز یک اثر سوررئال قلمداد می شد اما ما در روی صحنه اجرا که نه بلکه در مقابل دیدگان و در زندگی روزمره شاهدش بودیم و هستیم و اثرش در ما باقی است.
به عبارت روشن تر - وزیر اسبق خارجه کشور ما که همچنان سیاستمداری قدرتمند و بانفوذ است - در میانه های ردیف جلوی تالار مملو از جمعیت نشسته بود و ناظر تراژدی عجیبی بود که فقط در کشور ایران می توانست به روی صحنه برود. یکی از نوازندگان آن اجرا، هنرمندی ایرانی بود که در آستانه مهاجراتی خودخواسته از کشورش به خارج از ایران بود و یکی دیگر یک خارجی همزبان پناه جو به ایران که در آستانه اخراج فوری و اجباری از ایران قرار داشت. هر دو برای دوام و بقای هنر خود، تن به مهاجرت داده و سرنوشت تازه ای را رقم زده اند اما این کجا و آن کجا!
باری امروز هنرمندان برجسته ای از موسیقی کشور همسایه و همزبان مان افغانستان، میهمان کشورمان هستند. هنرمندانی که برخی شهرت جهانی دارند. کسانی که می توانیم با افتخار میزبان شان باشیم اما جملگی به دلایلی [...] باید طی همین چند روز (دقیقا در همین چند روز) خود را برای رد مرز یا همان بازگشت اجباری به اداره اتباع و مهاجرین معرفی کنند.
اینجا شایسته است به موضوع اتباع بیگانه دقت کنیم! کسی که بیش از 40 سال در کشور ما زندگی کرده، ازدواج کرده و امروز صاحب نوه و ننیجه است، هنوز در کشورمان بیگانه قلمداد می شود.
آن شب در حالی به تماشای این صحنه نمایش موسیقی نشسته بودیم که خود از مدت ها پیش در جریان تمام تلاش این هنرمندان برای داشتن فرصتی برای ماندن در ایران بوده ام. آنان با اشاره به بیم جان خود و خانواده در کشور خودشان افغانستان، نامه هایی به مسوولان کشورمان نوشته بودند. چه صحبت ها که با افراد و نهادهای مختلف ازجمله خانه موسیقی کرده بودند. چه وعده ها که شنیده بودند و دست آخر، گشایشی که هرگز ندیده بودند. تا اینکه در آن شب، یکی از بهترین های این موسیقیدانان افغانستانی، در پیشگاه جمعی از مردم ایران و در حضور یکی از چهره های متنفذ و تاثیرگذار دیپلماسی کشورمان، انگشتان هنرمندش را بر سازش می کوبید تا ما از کوبش سرانگشتان او و ارتعاش پوست سازش، شبی خوش در ذهن و زندگی مان به ثبت برسانیم اما در آن دم، تردید نداشتم که دل آن هنرمند در آشوب و تلاطمی بی حد و بی مرز بود. و شاید آن صداهایی که ما می شنیدیم نه صدای سازش که طپش ها و ضربان قلب او بود که به گوش مان می رسید. ناگفته پیداست که در سرتاسر جهان، دولت ها برای هر هنرمندی که در خود تمایلی به حضور در یک کشور مقصد پیدا کند، با اعطا و تخصیص تسهیلات متنوع، سعی در جذب چنین سرمایه های هنری یا صاحبان هنر پدیدآورندگان فکری و هنری به عمل می آورند؛ طوری که شهروندی افتخاری هنرمندان در بسیاری از کشورها برای آنان حقوقی همتراز با شهروندان واقعی و تباری و ملیتی آن کشورها را ایجاد می کند. حتی دانشگاه های معتبر سعی در جذب دانشجویان هنرمندی دارند که توانایی همزمان کسب دانش و انتقال هنر خود به ذخیره دانایی و شناختی آن دانشگاه ها را دارا هستند.
ما امروز هنرمندانی در میان افغانستانی های پناه جو یا مهاجر به کشورمان داریم که تخصص هایی کم نظیر در ساخت ساز یا تدریس موسیقی یا اجرای موسیقی را دارا هستند. برخی از این هنرمندان از سرتاسر جهان سفارش تولید ساز دریافت می کنند. امروز از جاهای مختلف جهان کسانی که سازهایی مانند رباب را خواستارند به همین هنرمندان سفارش تولید و ساخت ساز می دهند. چگونه می توان باور داشت که چنین ذخایری از تخصص و هنر و معرفت، امروز نه تنها از حقوق انسانی محروم می شوند، که با فوریت به بیرون از مرزها و دامان تهدید و خطر پرتاب می شوند!
بر دولت کشور ماست که هنرمندان موسیقی مهاجر را در زمره آن «استثنا»های اخراج اجباری قلمداد کند و اگر با افتخار، حق شهروندی کشورمان را به هنرمندان میهمان یا پناه جو نمی دهد، بدون لحظه ای درنگ، اضطرار و فوریت اخراج را از سرشان بردارد و اجازه بدهد اینان تا زمانی که خطر یا خطراتی، جان و هنرشان را تهدید نکند، بتوانند در ایران و سپهر حمایت دولت بمانند و خدمت کنند.
درسی که شمس تبریزی می دهد این است که نمی توان در آن ورق، روی سمت خود را خواند و روی سمت دوست را نخواند. و اگر چنین کنیم داغی و عذابی جاودانه بر حافظه فرهنگ و هنر و روح ایرانیمان حک خواهد شد به یادگار از این روزگار.