آرشیو پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴، شماره ۶۰۵۰
صفحه آخر
۸
خسته از اقتصاد

دلم بوشهر می خواهد؛ با شروه و شادی، با قلیه و غروب

مهدی خاکی فیروز

دلم مرخصی می خواهد. نه فقط از کار و زندگی و آدم ها، بلکه از این همه روزمرگی بی روح. از تقویمی که جلو می رود، بی آنکه از گذر ایامش چیزی در دلم جا بماند. از این شهر شلوغ که در آن حتی غم وقت ندارد به خوبی بروز کند و شادی سرپایی برگزار می شود. دلم یک سفر می خواهد، سفری که دو هفته طول بکشد، اما طعمش یک عمر در ذهن بماند و مقصدش بوشهر باشد.

می خواهم هفته اول را بگذارم برای عزاداری؛ برای نشستن در دل شب های عزا در بوشهر. جایی که کوچه ها بوی عطر حنا و نخل خشک شده می دهد، جایی که صدای دمام، درست مثل قلب کسی که عزیزی را از دست داده، می کوبد و می تپد و از درون می لرزاند. نه، اینجا عزاداری فقط مراسم نیست؛ نوعی زیستن است. مردم بوشهر عزاداری را از جانشان عبور می دهند، از صدا، از حرکت، از پوست و استخوان. می خواهم از نزدیک شروه خوانی پیرمردهایی را بشنوم که سال هاست شعر مرگ و دلدادگی را مثل وردی مقدس، آرام در گوش این شهر می خوانند. آنقدر واقعی و تلخ می خوانند که انگار هر بیت از یک زخمی بازشده می آید. می خواهم در حسینیه ها بنشینم، نه برای تماشا، که برای فرو رفتن. برای فهمیدن اینکه چطور یک صدا، می تواند یک ملت را قرن ها زنده نگه دارد. چطور یک ضربه دمام، زخم را تازه می کند و درعین حال التیام می دهد.

در همین حال و هوا، روزها می گذرد و بوشهر کم کم لباس عزا را از تن درمی آورد، غم از دل ها می رود و برای شادی جا باز می کند. و اینجاست که هفته دوم، به شکل جادویی شروع می شود. همان کوچه ها حالا میزبان شادی اند؛ نیانبان می نوازد، دست ها در هوا می چرخد، صدای موسیقی بندری بلند می شود. این شادی، بی مقدمه نیست. شادی ای است که از دل سوگواری بیرون آمده، به بلوغ رسیده، وزن دارد. می خواهم در عروسی محلی شرکت کنم، با زن ها و مردهایی که از ته دل می خندند. اینجا جشن یعنی بازپسگیری زندگی از چنگ مرگ، یعنی کوبیدن پا بر زمین و گفتن اینکه «هنوز زنده ایم.»

می خواهم با بچه ها برقصم، با پیرزن ها بخندم، دست بزنم، آواز بخوانم و در دل این همه هیاهو، یک لحظه بایستم و از خودم بپرسم: چطور می شود که یک شهر، هم غمش اینقدر عمیق است، هم شادی اش اینقدر ناب؟

در این میان، غذا هم کم کم بخشی از تجربه می شود. صبح ها نان گرم تیری را از زن های محلی بخرم، با پنیر و سبزی بخورم و چای لبسوز. ظهرها قلیه ماهی بخورم، تند، ترش، پرادویه، دقیقا مثل خود بوشهر. عصرها با رنگینک خرما، طعم سرخ غروب را شیرین کنم. شب ها هم اگر خوش شانس باشم، دستی به مهوه ببرم، آن خوراک خاص که فقط بوشهری ها بلدند چطور باید درست کرد و خوردش.

می خواهم به بندر سیراف بروم. بنشینم روی صخره هایش و به افق نگاه کنم، جایی که روزگاری هزاران کشتی می آمدند و می رفتند. بوی نمک و باد در صورتم بپیچد. بعد راهی خورموج شوم، قلعه اش را ببینم، یا شاید به دل شهر بروم و عمارت گلشن را ببینم، جایی که تاریخ در معماری قاجاری اش موج می زند.

دلم می خواهد این دو هفته، مرزی باشد بین من قبل و من بعد. منی که آمده ام برای زنده شدن. برای لمس زندگی از دو سویش: سوگواری و سرور. منی که می خواهم نه فقط گردشگر، که مهمان روح شهر باشم.

بوشهر، جایی است که غم در آن مقدس است و شادی هم بیگناه و معصوم. اینجا می شود دل را آرام گذاشت کف دست مردمش و مطمئن بود که با احترام نگهش می دارند. دلم دو هفته مرخصی می خواهد، برای رفتن به جایی که آدم دوباره خودش را پیدا می کند... در سایه نخل، در آوای شروه، در صدای نیانبان و در طعم قلیه ماهی. بوشهر، دو هفته کافیست، اما دلتنگی اش یک عمر می ماند.