جنگ تمام نشده است!
پرستار رو به زن کرد: «همین جا وایسین تا آماده ش کنیم.» و با ابرو به جانبازان اشاره کرد: «می خوان نمایش بازی کنن.» پیرمردی به عصای چوبی تکیه داده و به نقطه ی نا معلومی خیره شده بود.مرد جوانی روی تخت چرت می زد.مردی، با فرم خلبانی، فانتوم پلاستیکی را توی هوا چرخاند و گفت: «به زودی به آسمان ها خواهم رفت!» و ساکت شد. زن،که این بار هم، مثل دفعات قبل به دنبال معجزه بود، با خود گفت: «وقتی نمایش بازی می کنن، یعنی حالشون خوبه.» و لبخند کم جانی بر لبانش نقش بست.
- حق عضویت دریافتی صرف حمایت از نشریات عضو و نگهداری، تکمیل و توسعه مگیران میشود.
- پرداخت حق اشتراک و دانلود مقالات اجازه بازنشر آن در سایر رسانههای چاپی و دیجیتال را به کاربر نمیدهد.