آرشیو دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵، شماره ۵۹۷۱
فرهنگی
۱۵

موج سنگی

مریم ترنج

وقتی که آمدی در بوی غلیظ اسپند گم شدی؛ در هیاهوی منتظران و در عطر دلنشین گلاب، که همچون بارانی پرسخاوت بر لبهای تشنه خاک می بارید و دستهای پر ترک خاک که زخمهای کهنه را از یاد می برد.

وقتی که آمدی، خیابان همان خیابان بود؛ طویل و پیچ در پیچ که در زیر گامهای پر شتاب رهگذران نفس می زد و کوچه همان کوچه؛ کوچه ای که باریک با پنجره های غبار گرفته و نگاه منتظر، که چه روزهای طولانی پشت دریچه ای تاریک آرام می نشست و ضرب آهنگ گامهای تو را بر سنگفرشهای شکسته کوچه انتظار می کشید.

پس از آن همه سال، از پشت دیوارهای قطور فاصله آمدی و نگاه ها، سرشار عطر مهربان مهمان نوازی بود.

گفتی: در این خیابانهای طویل چرا دیگر عابران بوی عاشقانه گلاب نمی دهند؟!

گفتی: چرا آدمها این همه پرشتاب و بی سلام از کنار هم می گذرند؟!

و من ماندم، ساکت و آرام و نگاهم را به چارچوب سئوالهای تکراری ات، به چهره ای که دیگر زمینی نبود، سپردم. دریا، وسعت چشمهایت را اندازه می کرد و نگاهت، آن سوی ساحل، جایی در عمق اقیانوسهای بیکرانه جا مانده بود.

گفتی: دلم گرفته...

و من گوش سپردم به دل گرفته ات که هوای عطری معطر را داشت.

کجا بود که چشمهای دریایی را سراغ می گرفتی؟

اقیانوس را حوالی گلزار شهدا بود که یافتیم و تو سر به شانه موج سنگی گذاشتی و من شانه های مردانه ای را دیدم که لرزید و چشمان اقیانوس چشیده را فهمیدم که قطره قطره اشک به آستان صدفهای دریا سپردی!

وقتی که بازگشتیم، نگاهی به خیابان کردی، به رهگذران، به مغازه ها و... که بوی غربت می دادند و تو بوی دریا را نمی فهمیدی. زل زدی به رهگذران که پرشتاب و بی سلام از کنار هم می گذشتند.گفتی: چرا هیچ کس بوی دریا نمی دهد؟!

روابط عمومی نیروی دریایی ارتش