آرشیو شنبه ۵ آبان ۱۳۸۶، شماره ۳۷۷۱
خانواده
۱۳
تماشا

عشق را از یک دندانپزشک آموختم

انسان فقط با چیزهایی که می بخشد، ثروتمند است. آن کس که بیشتر خدمت می کند، بیشتر هم دریافت می کند.

دندان هایم تیر می کشیدند. دیگر نمی توانستم دردشان را تحمل کنم. بالاخره ترس از دندانپزشک را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم نزد او بروم، ولی چگونه؟ من دانشجوی سال اول کالج بودم و به زور می توانستم خرج زندگی معمولی ام را با کار نیمه وقت تامین کنم.

شاید بهتر بود که دست کم دندانی را که از همه بدتر درد می کرد، بکشم. از جا بلند شدم تا به نزدیک ترین درمانگاه یا دندانپزشکی نزدیک خوابگاه بروم. مسئول پذیرش فورا مرا به داخل مطب فرستاد.

دندانپزشک همه دندان های مرا دید و خوب معاینه کرد و گفت: «خیلی بده!»

در حالی که سعی می کردم ترس و نگرانی خود را پنهان کنم، گفتم: «خودم می دونم.»

ولی نگران نباش. همه شونو واسه ات درست می کنم.

از روی صندلی بلند شدم و گفتم: «نه من پولشو ندارم.»

- چه کار داری می کنی؟

- گفتم که پول ندارم.

- دانشجو هستی. درست می گم؟

- چه فرقی می کنه؟ بله...

- چند سال دیگه فارغ التحصیل می شی. درسته؟

- امیدوارم.

- بعدشم کار گیر میاری. درسته؟

- برنامه ام که همینه.

- خب! پس می تونی پول منو بدی. فعلا تو هوش و حواست رو روی درس هات متمرکز کن و دندونات رو به من بسپار.

خیره نگاهش کردم. واقعا شوخی نمی کرد. خیلی آرام وسایلش را برداشت و مشغول کار شد.

از آن روز به بعد، هر هفته پیش او می رفتم تا وقتی که همه دندان هایم درست شد. بعد هم سالی یک بار دندان های مرا چک می کرد.

40 سال از آن روزگار می گذرد. افراد بی شماری در زندگی من بوده اند که به من دانش، مهارت و آگاهی آموخته اند، اما عشق به خدمت حقیقی و بی چشمداشت را او به من یاد داد.