آرشیو دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸، شماره ۲۵۹۶
صفحه آخر
۲۰
روزانه ها

این شوخی لعنتی را بس کن

مریم یوشی زاده

با من این طوری شوخی نکن نازنین! این شوخی ات مرا به گریه می اندازد. نمی خواهی تمامش کنی؟ حتی اگر اعتراف کنم؟ اعتراف کنم که خودم را فریب دادم و پف صورتت را گذاشتم به حساب حساسیت های بهار و تاول های روی پوست دست هایت را که سر باز کرده بودند ندیده گرفتم و سرفه های خشک و تبدارت را نشنیدم و نخواستم چشم هایت را ببینم که می دانستم ورم کرده بودند و نخواستم از چرایی وجود آن کپسول اکسیژن در خانه ات چیزی بدانم و نخواستم نگاهت کنم وقتی سرفه هایت به خون نشست و روزبه روز لاغرتر شدنت را گذاشتم به حساب روزه هایت و سرگیجه هایت را گذاشتم پای گیجی دنیا و گم شدن های هر چند ماه یکبارت را نادیده گرفتم تا به خودم دروغ گفته باشم که رفته ای سفر، که بیمارستان ساسان جای تو نیست، که هنوز سرپایی، که هنوز توی دفتر کاهی ات خاطرات جنگ را می نویسی و هنوز لبخند می نشیند روی لب هایت وقتی از فتح خرمشهر می گویی و دستمال آبی ات چشم هایت را می پوشاند وقتی از بچه های تاول زده سردشتی حرف می زنی و...

من نخواستم باور کنم که سرنوشت تو با آن بچه های تاول زده که نفس نفس می زدند و کبود شده بودند، پیوند خورده است و دلم نخواست بدانم که مرگ، تو را از آن سال های دور نشان کرده بود و هی به خودم گفتم که چله های الرحمنم دردهای تو را شفا می دهند و هی به خودم گفتم مرگ گاهی وقت ها عاشق ها را فراموش می کند و هی به خودم گفتم معجزه همیشه ممکن است حتی اگر محال باشد، مثل اثر نکردن خردل که با خونت آمیخته بود و هی به خودم گفتم باید دروغ هایم را باور کنم، که شاید اگر دروغی را از ته دل باور کنم به حقیقت بپیوندد، که شاید...

حالابلند شو! با من این طوری شوخی نکن نازنین! این شوخی ات مرا به گریه می اندازد! همه شوخی ها که بامزه نیستند! من اصلاخنده ام نمی گیرد که تو آن همه نحیف و شکننده زیر ملحفه سپید دراز کشیده ای، اصلاخنده دار نیست که این طور بی نفس روی آن تخت خودت را به مردن زده ای! حالابلند شو، این شوخی لعنتی را بس کن و بیا با هم به مناسبت امروز، خاطره تلخ تیرماه سال 1366 را دوباره ورق بزنیم. راستی، تو هم آنجا بودی؟