آرشیو پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۸، شماره ۲۷۴۷
گلدونه
۸

نقشه کاکلی برای فیل بی رحم

روزی روزگاری یکدسته گنجشک در صحرایی زندگی می کردند و در زیر بوته های علف تخم گذاشته که آنها تبدیل به جوجه شده بودند. یک فیل هم در آن صحرا زندگی می کرد، یک روز که فیل می خواست برود لب رودخانه آب بخورد سرراهش چند تا از جوجه های گنجشک را زیر پای خود له کرد. وقتی گنجشک ها با خبر گشتند، خیلی غصه دار شدند و هر کسی، چیزی گفت. یکی گفت <سرنوشت این طور بوده>، یکی گفت <چاره ای نیست باید بسوزیم و بسازیم> یکی گفت <دنیا همیشه پر از بدبختی است> ولی یکی از گنجشک ها که بیش از همه دلش قرص بود و اسمش کاکلی بود گفت: <من هیچ کدام از این حرف ها را قبول ندارم. من می گویم صحرا جای زندگی است و خیلی هم خوب است، اما زندگی باید حساب داشته باشد و فیل نباید جوجه های گنجشک را لگدمال کند.> گنجشک ها گفتند: <خوب، نباید این کار را بکند ولی حالامی کند، ما باید جای خودمان را عوض کنیم و برویم جایی که فیل نباشد.> کاکلی گفت: <این که نمی شود. پس هر کسی تا یک دشمن داشت باید فرار کند برود جای دیگر؟ اینجا خانه ماست و باید از حق خود دفاع کنیم. چرا ما جای خودمان را عوض کنیم؟ فیل راه خودش را عوض کند>! گنجشک ها گفتند: <حرف تو درست است ولی چه کسی می تواند این حرف را به فیل بزند؟> کاکلی گفت: <خود ما، مگر ما حق زندگی نداریم؟ می رویم به فیل اخطار می دهیم که حق ندارد در این بوته زار بیاید.> گنجشک ها گفتند: <خوب، اگر فیل قبول نکند و اگر لج کند آن وقت چه کار باید کرد؟> کاکلی گفت: <اگر فیل حرف ما را قبول نکند بلایی بر سرش می آوریم که در داستان ها بگویند. حرف ما حسابی است و همه حق را به ما می دهند.> گنجشک ها خندیدند و گفتند <تو چرا این حرف های بزرگ را می زنی، ما که نمی توانیم با فیل دربیفتیم.> کاکلی گفت: <چرا، اگر همه با هم متحد باشیم، می توانیم. گنجشک ها گفتند: <ما حاضریم، تو بگو چه کار کنیم.> کاکلی گفت: <بگذارید من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فیل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداریم، ولی اگر قبول نکرد آن وقت نشانش می دهیم که <پشه چو پر شد بزند پیل را.> کاکلی پرواز کرد و رفت پیش فیل و گفت: <ای فیل، امروز وقتی می رفتی آب بخوری، چند تا از جوجه های ما را زیر پایت لگد مال کرده ای، این را می دانی یا نمی دانی؟> فیل گفت: <چه فرقی می کند که بدانم یا ندانم؟> کاکلی گفت: <فرقش این است که اگر نمی دانستی و این کار را انجام دادی از حالابدان در حق ما ظلم شده، ولی اگر متوجه نشده ای، مسئله دیگری است.> فیل گفت: <مثلاحالاچه شده، دنیا که بهم نخورده >! کاکلی گفت: <دنیا بهم نخورده ولی اگر همه به یکدیگر بدی کنند دنیا بهم می ریزد. این است که آمده ام خواهش کنم دیگر در بوته زار ما نیایی، آنجا محل زندگی ماست.> فیل گفت: <آنجا راه من است و باید از آنجا بروم آب بخورم.> کاکلی گفت: <خوب، این صحرا بزرگ است، از یک راه دیگری برو که کسی صدمه نبیند.> فیل گفت: < اگر کسی صدمه ای هم دید عیبی ندارد، صدتا گنجشک ارزش یک فیل را ندارد، ولی فیل، فیل است.> کاکلی گفت: <البته فیل بزرگ است ولی جان ما هم برای خودمان شیرین و عزیز است و تو اگر کمی انصاف داشته باشی حق نداری که این حرف را بزنی. همان طور که تو دلت می خواهد خودت و بچه هایت راحت باشید ما هم می خواهیم آسوده باشیم. آیا تو خوشت می آید که کسی بیاید خانه ات را خراب و بچه هایت را در به در کند؟> فیل گفت: <هیچ کس زورش به من نمی رسد، من فیل هستم و هر کاری دلم بخواهد، می کنم.> کاکلی گفت: <اشتباه نکن، اگر انصاف در کار نباشد همه زورشان به هم می رسید. تو به جثه بزرگ خود نگاه نکن، زندگی فقط با عدالت و دوستی، شیرین است وگرنه ما هم می توانیم به تو اذیت برسانیم. فیل گفت: <اصلا مرا ببین که به تو گنجشک نادان جواب می دهم. فضولی هم موقوف، علفزار هم مال من است.> کاکلی گفت: <ای فیل، لج بازی نکن، حرف من حسابی است و همه می دانند، خودت هم می دانی. من آمده ام از تو خواهش کنم، بیا به ما و بر خودت رحم کن و از راه دیگری برو، وگرنه به ضرر خودت تمام می شود. فیل گفت: <همین که گفتم. هرکاری که از دستت بر می آید برو انجام بده> کاکلی گفت: <بسیار خوب، حالاکه تو با این هیکل بزرگ از اذیت کردن گنجشک ها خجالت نمی کشی من هم می دانم چکار کنم.> کاکلی پرواز کرد و آمد نزد گنجشک ها و داستان را تعریف کرد و به آنها گفت؛ حالاباید آماده شویم و فیل را از میان برداریم. گنجشک ها گفتند: <بله، فیل را بیچاره می کنیم. پوستش را می کنیم. ولی راستی، ما که زورمان به فیل نمی رسد!> کاکلی گفت: < چرا می رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را می گیریم و می رسیم، حق با ماست. اولین قدم را خودمان برمی داریم، در قدم بعد، از قورباغه ها کمک می گیریم.> گنجشک ها خندیدند و گفتند: <کمک قورباغه دیگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صدتا صدتا زیر پای فیل خرد و خاکشیر می شوند>! کاکلی گفت: <من فکرش را کرده ام، البته ما نمی توانیم با فیل بجنگیم. هزارتا گنجشک هم زورش به یک فیل نمی رسد، ولی فیل پرواز بلد نیست و نمی تواند روی هوا ما را له کند، ما باید همه، پرواز کنیم و ناگهان با هم بر سر فیل بریزیم و از چپ و راست به او حمله کنیم و هرکس توانست، زخمی به چشم فیل بزند. همین که فیل نابینا شد بقیه اش آسان است. تا وقتی فیل را شکست ندهیم، هیچ کس حق ندارد آرام بگیرد. حمله گنجشک ها شروع شد، اطراف فیل را گرفتند و تا فیل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. دیگر فیل جایی را نمی دید. کاکلی گفت: < فیل حالاهیچ جا را نمی بیند، تشنه هم هست و حالانوبت کمک قورباغه هاست.> کاکلی، قورباغه ها را صدا زد و داستان بی انصافی فیل را شرح داد. قورباغه ها گفتند: <ما می دانیم، ما خودمان هم از دست او در عذابیم.> کاکلی گفت: <پس به ما کمک کنید. نصف کار را ما انجام دادیم نصف دیگرش در دست شماست> کاکلی دستور داد قورباغه ها هم جمع شدند و آمدند جلوی فیل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فیل تشنه بود، با خود گفت هر جا که قورباغه هست، آب هم هست. چون چشمش نمی دید شروع کرد به پیش رفتن. قورباغه ها هم قورقور کردند و رفتند تا به یک چاله بزرگ رسیدند که خیلی گود بود و کمی آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله می رفتند و قورقور می کردند. فیل هم به هوای آب پیش می رفت تا اینکه بر لب گودال رسید و در چاله افتاد و دیگر نتوانست از چاله بیرون بیاید و گنجشک ها و قورباغه ها راحت شدند. آن وقت کاکلی به فیل گفت: <این سزای کسی است که انصاف ندارد و دیگران را کوچک می شمارد.>