آرشیو یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۹، شماره ۴۵۰۹
ایران اجتماعی
۱۱

اندکی توقف

هر روز صبح که از سرکوچه رد می شوم کنار سطل زباله بزرگ و متعفن زنی روی تکه ای کارتن پاره نشسته است. صورتش را با چادرش پوشانده، اما دستش را به سمت رهگذران دراز کرده تا کسی سکه یا اسکناس کهنه اش را کف دست او جا گذارد.

قطار مترو به ایستگاه می رسد. بعضی ها پیاده می شوند و بعضی ها سوار. در بین سوارشده ها دخترکی که لباس مندرس و چرک آلود به تن کرده وارد می شود. بسته ای آدامس و چند پاکت فال حافظ به دست در مقابل تک تک مسافران می ایستد. به ضبط صوتی می ماند که تمناها و التماس هایش را ضبط کرده است. نگاهش خیره به چشمان مسافران، هربار که از جلو کسی رد می شود آنها را بی کم و کاست از نو مرور می کند. مسافر جوانی هم با نزدیک شدن دخترک به او خود را کنار می کشد تا مبادا لباس هایش کثیف شود.

تاکسی سر چهار راه پشت چراغ قرمز می ایستد. هر روز عصر سر این چهار راه چند پسر بچه گل سرخ به دست، نگاه خسته عابران را می پایند مثل این که هر چه قیمت ها را پائین می آورند، سرها بیشتر به نشانه نخریدن می چرخند.

اینها فقط چند تصویر از یک شهر شلوغ و پرهیاهو و رنگارنگ است. آدم ها همدیگر را هر روز کمتر از دیروز می شناسند. هر روز همه این آدم ها را با درد و غم تکراری شان می بینیم ولی چشم می بندیم و می گذریم. شاید به این خاطر که این تصاویر روح و روانمان را خط خطی می کنند یا روی اعصابمان راه می روند، اما این تصاویر هر چند تلخ، اندکی توقف، اندکی مکث و اندکی نگاه تازه می طلبد.