آرشیو یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۹، شماره ۱۱۰۶
حوادث
۱۸

آخرین دست نوشته

علیرضا- مقتول 11ساله - عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مازندران بود و عادت داشت افکار و خاطراتش را در یک دفترچه بنویسد. این کودک روز اول آبان

- شش روز قبل از مرگ- آخرین مطلب را در این دفترچه نوشته و اسم آن را «بهشت» گذاشته بود. دفترچه علیرضا بعد از مرگ او کشف شد. علیرضا در آخرین برگه سیاه شده دفترش نوشته است: «احساس آرامش می کردم. انگار روی یک تخت نرم و راحت که روی آن با پرقو درست شده بود، خوابیده بودم. دو نفر را دیدم که بال های سفیدی دارند و کنار تختم نشسته اند. گفتم: «شما را نمی شناسم!» گفتند: «ما فرشته هستیم.» گفتم: «فرشته ها فقط پیش خدا هستند.» گفتند: «اینجا بهشت است، همان جایی که خداوند به نیکوکاران وعده داده است.» به اطرافم نگاه کردم، دیدم همه جا مثل یک باغ زیباست. پر از درختان گوناگون با میوه های خوشمزه و خوش عطر. فرشته ها گفتند: «از این میوه ها بخور.» هر چه می خوردم سیر نمی شدم. در سمت دیگرم یک رود روان بود. از آن نوشیدم. بسیار گوارا و خنک بود. گشتی در باغ زدم. پرندگان زیبا آواز می خواندند. من هم همراه آنها آواز خواندم. آنجا خیلی زیبا بود. همین طور که راه می رفتم کسی مرا صدا زد. پسرم! بلند شو، مدرسه ات دیر شده است. مادرم بود که مرا از خواب بیدار کرده بود. خواب را برای مادرم تعریف کردم. او گفت: «چه خواب خوبی! خواب بهشت را دیدی!» از مادرم پرسیدم: «چرا من خواب بهشت را دیدم؟» مادرم گفت: «کمی فکر کن.» تازه یادم آمد که روز قبل، من همراه با پدر و مادرم به بیمارستان و عیادت بیماران رفتیم، کودکی در آنجا بستری بود. هدیه ای به او دادم و برایش دعا کردم و آرزو کردم هیچ کس بیمار نشود. حالایادم آمد پس به همین خاطر خواب بهشت را دیدم. ای کاش دوباره به خوابم بیاید.