آرشیو شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۱۶
مدرسه
۹

دشت گل

الناز فرمان زاده

گلبرگ های ظریفشان در التهاب عطش زبانه می کشید. در جست و جوی آب ریشه تشنه شان را به هر سوی می زدند. با اینکه باید پژمرده بودند ولی همچنان ایستاده بودند. دست خواهش سوی آسمان برافراشته و طلب آب می کردند. طلب آب نه برای نفس کشیدن بلکه برای زندگی کردن... برای زنده کردن...

در این میان غنچه ای نو شکفته نقش آفتابی را داشت که طاقت گلها را می برید. باغبان نیز در سوز عطش می سوخت، اما بی صدا... که مباد ناله ی او گلها را از رسیدن به آب ناامید کند... دریای صبرش فوران می کرد. نزدیک بود بغضش بشکند. چشمانش را بست، آرام گفت: مرد کوه درد است، سرد است، ولی هرگز نمی گرید...

این را گفت و با سپاهی شقایق ردپای سراب را گرفت...

تاروپود هستی به حال دشت گل خون می گریست. صدای هق هق آب به گوش عباس رسید. مشک با زبان بی زبانی عباس را صدا می کرد. تبسمی سرد در نگاهش غوطه ور شد. آب را با تمنا نگاه می کرد گویی قصد خوردن آن را داشت. کویر ناله ی بی صدای گل ها را منعکس می کرد. آب را در مشک ریخت و با یک دنیا امید و تصور لحظه ی وصال اولین قدم را برداشت. ولی لشکر پاییز رسید... گردباد پاییزی عباس را از جاده ی رسیدن پس می زد و عقب می راند... پاییزیان سرد و بی رحم بر تن خسته ی عباس می تاختند و او مقاومت می کرد. ناگهان تیغ تیز طوفان گلنوازان را از تن عباس چید.

میدان پرواز بود صحرای کربلاآن روز...

از دهانه ی رگ های عباس آمیخته ای از غیرت و ایثار به رنگ خون فواره می زد... شقایق ها ایستاده بودند تا بمانیم. پاییز باغبان را پرپر می کرد غافل از اینکه بذرهای شقایق از مشت عباس سرریز می شد و به زودی دنیا را گلستان می کرد.