آرشیو سه‌شنبه ۱۵‌شهریور ۱۳۹۰، شماره ۲۲۵۳
صفحه آخر
۱۶
چگالی

حتی اگر شب باشد

ایثار ابومحبوب

گلتن: هرکس خواست بماند:

آن که نخواست بگریزد.

آن سوی دیوار جاده یی است:

حتی اگر شب باشد.

و نمایشنامه «پرده خانه» از بیضایی با این جمله ها پایان می یابد. اینها را گلتن می گوید که بازیگردان بازیخانه حرمسرای یک سلطان جبار بوده، حالابا همدستی زنان دیگر بازیخانه سلطان را کشته و فرمان قتل عام زنان پرشمار حرمسرا را که سلطان پیشاپیش برای زمان مرگش نوشته بود، پاره کرده است.

حالاجنازه سلطان در میانه صحنه پیش چشم زنان رنگارنگ و غلامان خواجه حرمسرا و کنیزکان افتاده است و این یعنی آزادی آنان. اما جز چند زن همگی حاضران به این آزادی با تردید می نگرند. جمله های گلتن بناست تردید را بشکند. جاده یی در تاریکی شب، یعنی آزادی یی که می تواند یافته و شناخته نشود. اما امیدی هست در تاریکی: اگر نه نوری، دست کم جاده یی به هر سویی. که جاده خود هم سرگشتگی است و هم راهی.

یاقوت و زمرد و مبارک سه غلامند، در این نمایشنامه برآمده از سنت سیاه بازی که به رسم همین سنت زبانشان می گیرد و کلمه ها را غلط تلفظ می کنند. جمله آخر که گلتن می گوید و در پیشانی این یادداشت آمد، می خواهد جوابی به این پرسش ها نیز باشد:

یاقوت: یعنی ما آژاد شدیم؟

مبارک: حالابا آژادی چه کنیم؟

زمرد: چطوری بدانم؟ این چیزی است که هیچ وقت نداشته ایم.

گلتن که درباره زندانبانان می گفت: «ما را مواظبند: و ما فقط با لبخند باید نشان بدهیم که نمی دانیم در زندانیم» و به زندانبان: «وقتی پنجره ها را گل گرفتید نظرگاه خودتان را هم بستید. همه اینجا محبوسیم: شما و ما و خواب هایمان» می داند که آزادی روشنایی نیست. زیرا زنان حرمسرا تاکنون اداره می شده اند و از این پس باید خود را اداره کنند و بی پناه در جهان به دنبال جایی امن بچرخند. اما تاکنون نیز پناهشان چندان مامنی نبوده است و با زوال زیبایی شان هیچ برایشان نمی مانده است. چنان که یکی شان چنین می گوید:

صنم: آن شاعر، در پیری هنوز شاعر است.

آن تاجر، در پیری هنوز تاجر است.

آن که زیبا بود دیگر زیبا نیست.

اگر راهی در روشنایی نیست، پس آزادی چیست؟ دشواری مسوولیت؟ و آیا مسوولیت نافی آزادی نیست؟

یا شاید برعکس: اسارت، آزادی از مسوولیت است.