آرشیو سه‌شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۴۵
نسل سوم
۱۰

نکته سوم

وقتی از نیمه دوران دانشجویی ات می گذرد، کم کم نوع نگاهت به مسائل و یا حداقل بعضی از مسائل تغییر می کند. ناخودآگاه به یک احساس جدید می رسی. به مفاهیم تازه! مدام با خودت فکر می کنی آیا این مسیر را به درستی آمدم؟ موقعیتی که الان دارم تجلی همان اهدافم است؟ اهداف بزرگی که موقع ورود به دانشگاه در سر داشتم؟ واقعا کدامشان را تحقق بخشیده ام؟ و...

این افکار ذهنت را قلقلک می دهد. دلت می خواهد شیوه جدیدی را در پیش بگیری. دلت می خواهد فریاد بزنی: از این تکرارها

خسته ام... دلت می خواهد در فضا رها شوی. در یک فضای جدید...

اینها را همه مان کم و بیش تجربه کرده ایم. مخصوصا آنها که سری پربادتر و اهدافی بزرگ تر داشته اند. این تردیدها برای انسانهای بزرگ و آرمان خواه طبیعی است اما ادامه اش بی معناست. تردیدی همیشگی که تو را از ادامه راه باز می دارد...

حالاوقت آن رسیده که چشم ها را ببندیم و چند نفس عمیق بکشیم و به ازای هر دم و بازدم خستگی هامان را به چاله های فضایی بفرستیم. باید صمیمانه به دوستان جدید دست یاعلی بدهیم و فکر کهنگی و فرسوده شدن را دور بیندازیم و»طرحی نو در اندازیم». اگر درسخوان و ممتاز کلاس بودیم، تردید نکنیم که موفق می شویم و نیمی از راه را رفته ایم. اگر مشغول در سنگرهای فرهنگی بوده ایم، به تقدس اهدافمان شک نکنیم و پیش برویم که جاده مهیاست.... اگر نشریه ای داشتیم و با دوستانمان هر بار با هزار مصیبت منتشرش می کردیم، به لبخند یک دوست دانشجو بعد از خواندش فکر کنیم و همان لحظه با هم بخندیم و دوباره قلم هایمان را پرواز دهیم.... اگر با همکاری اساتید روی پروژه های علمی کار می کردیم، از دوستان تازه نفس کمک بگیریم و عرصه پژوهش را ترک نکنیم. دوباره فکر کن... به دانشجو شدن، به دانشجو ماندن. دانشگاه با من و تو زنده است... به مرگش راضی نشویم! یادمان باشد ایران از آن ماست و ما آینده را خواهیم ساخت، بهتر از گذشته و امروز...

یک دانشجوی ارشد