آرشیو سه‌شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۴۵
نسل سوم
۱۰

ساعت 25

راه برگشت همیشه هم اندازه جاده رفتن نیست. گاهی کش می آید. سرازیر شدن گاهی سخت تر از بالارفتن است. برگشتن گاهی جان دادن است. نفس بریدن دارد؛ از پا افتادن...

سخت است مسیری را که تنها نرفته ای، تنها برگردی. مواجهه انفرادی با جمعیت- خاطرات- منتظر! همه خوشی های رفتن، می شود موانع برگشت. نرمی ها، زمخت می شوند. گیر می کنی به شاخه ها. به چاله ها می افتی. زخمی می شوی. ترک می خوری. کم می شوی. کوتاه می آیی. خراب...!

قامت رفتنت لابه لای مسیر برگشت، تقسیم می شود. هر جا خنده ای بوده، تکه ای از لبت جا می ماند. هر جا دستی، بندی از انگشت. هر جا نگاهی، قطره ای از چشمت... کوتاه می آیی. کم می شوی...

می خواستم بگویم کاش وقت رفتن، جاده را هم با خود می بردی. راهی نمی گذاشتی. من همان جا می ماندم. سر بی راه ترین قرار دنیا. ازل- دوباره! خدا را چه دیدی، شاید روزی راهت به قرارمان می افتاد.

¤ ¤ ¤

گرفتگی مثل هوای شرجی است. دم دارد. مرطوب است. می رود توی همه چیز. نفوذ تا اعماق اشیاء. همه چیز پف می کند. حجیم می شود. دیده ای دیوارها که نم می کشند چطور می شوند؟ آبله می زند دیوار!

گرفتگی، هوای شمال است. گرم می شوی. عرق می کنی. روی پوستت نم می نشیند. آب می رود توی همه چیز. در هوایی این چنین، خیسی ها دیرتر خشک می شوند. همیشه رطوبتی هست. بعد باید در محفظه ها را محکم بست. روی آجیل ها، نایلون کشید. سیب زمینی پیازها را محافظت کرد که جوانه نزنند.

گرفتگی برخلاف ظاهرش همه چیز را تشدید می کند. برای همین است وقتی گرفته ای، دلت توی سینه ات تنگی می کند. جا برایش کم می شود. گرم می شوی. عرق می کنی. این جور وقت ها باید در سینه ها را بست. روی دل ها نایلون کشید. باید خاطرات را محافظت کرد که جوانه نزنند وگرنه گرفتگی می رود توی همه چیز...