آرشیو سه‌شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰، شماره ۲۰۰۴۵
مدرسه
۹

قصه های زندگی(23)

هدیه

مهدی احمدپور

زن چنان ناله و شیون می کرد که دل هر بیننده را می لرزاند. مرد، هر چه قدر تلاش می کرد تا او را آرام کند، اما موفق نمی شد.

چند هفته پیش پسر کوچولوی آنها بر اثر سانحه تصادف به کما رفته بود و اکنون بعد از دو هفته از دنیا رفته بود. اما مادر نمی خواست این واقعیت را بپذیرد!

او در حالی که اشک می ریخت، با سوز و گذاری وصف ناپذیر، ناله می کرد و می گفت: «نه، من باورم نمی شود! پسر من نمرده است! پسر من زنده است! پسر من زنده است... ای خدا!»

و پدر دعا می کرد که خداوند به خودش و همسرش توان تحمل این رنج بزرگ را بدهد.

یک ماه پس از این واقعه دردناک، در حالی که آنها در خانه نشسته بودند، با شنیدن صدای در متوجه شدند، مهمانی که منتظرش بودند، آمده است! سراسیمه به طرف حیاط دویدند و هنگامی که در را باز کردند، پسر بچه ای را همراه پدر و مادرش دیدند که پشت دسته گل زیبایی که در دست داشت پنهان شده بود.

مرد به همسرش گفت: «یادت هست وقتی فرزندمان در کما بود، رضایت دادیم تا اعضای او را به بیماران نیازمند اهدا کنند؛ بیا نگاه کن! قلب فرزندمان، در سینه این پسر بچه زیبا می تپد!»

مادر نگاهی به پسر بچه انداخت. زانو زد و در حالی که پسر بچه، گل را به او هدیه می داد، او را به آغوش کشید و بوسید و در حالی که مروارید اشکی از گوشه چشمش جاری بود به همسرش گفت: «دیدی راست می گفتم. بچه ما نمرده! فرزندمان زنده است...!»

8/2/90