آرشیو چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۷۴۸۷
شعر و ادب
۱۹

فواز عید؛ شاعر جهان عرب

شب از اینجا

از غفلتی مجاور آمد

به من اشاره کرد

- احتیاط آمیز-

به من آموخت

چگونه عشق و دلتنگی را

به پنجره های مهاجر باز گردانم

به من آموخت

قهوه را در فنجان بنوشم

و راه را

با لبخندی و خاطره ای بیفروزم

به من آموخت

به دلخوشی های کوچک بگریزم

وقتی که درد دوست بیدار شود

وقتی در سفر به سمت قیلوله می گذرم

و وقتی پاییز

مسافری شناور است

در ارتفاع جنگل آتش

تا نجات یافتگان

با میوه واپسین بگذرند

میوه «جامه دان- وطن»

این نمک را

برای آب و منبرها وا می گذارم

شاید اینک

نگهبانان رخصتم دهند

تا قدم به اندوه بگذارم

- سرودم! من آمدم

فرمانم ده به آنچه می خواهم

فرمانم ده تا آواز بخوانم؛

آوازی نحیف... نحیف تر از ناله

وقتی که شب، بلوط می شود

و میان زندان و... زندانی می بالد

فرمانم ده

تا آواز بخوانم

برای ایستادن در جنگل عرب

تا از نعمت نخستین حروف خواری

برخوردار شوند؛

خواری گدایی نان،

گدایی آب

اینک من می گریم و آواز نمی خوانم

ای سرورم، اندوه!

از زخم به سمت وطن می گذرم

پوزشنامه ام

برای وطنی ست

که به مرخصی کوتاه مدت رفته است

برای وطنی که هر شب

تا بال زدن های بامدادان

و تا بر آمدن آفتاب و تا خستگی روز

می کوچد

پوزشنامه ام

برای وطنی ست

که در تبعید و در شعر

شب زنده دار است

برای وطنی که هویت است

و خرمنگاه است

و گنجشکان به بازار روزش روی می آورند

وطنی که برای جشن درو

روستایی کوچک است

و با ترانه هایش

خصومت را می زداید

و خونبهایش

گریز از دست صیاد و تفنگ است...