آرشیو سه‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۲، شماره ۵۳۸۶
پایداری
۱۴
راوی

سه راه مرگ شلمچه

کنار «محسن کردستانی» و «سلیمان ولیان» داخل سنگر کوچک شان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثه اش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف می دوید و پیام ها را می رساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای این که آسیب نبیند، آن را داخل کیسه پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمک های اولیه جا داده بودم. محسن گفت:

- حالاکه دوربینت رو تا این جا آورده ای، دو سه تا عکس از ما بگیر.

اصلابه فکرم نرسیده بود. راست می گفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:

- ژست بگیر، می خوام یه عکس مشدی ازت بگیرم.

دقایقی بعد رفتم تا به خاکریز عقبی سر بزنم و شاید دوباره بروم به سنگر فرمانده گروهان و تاسف یک لحظه خواب را بخورم.

در برگشت، دوان دوان به طرف پست امداد رفتم. جلوی در ورودی، حاج آقا تیموری را دیدم که روی مجروحی دولاشده بود و سعی می کرد به او کمک کند. مجروح همچنان دست و پا می زد و آخرین لحظاتش را می گذراند. جلوتر که رفتم، کردستانی را شناختم. سرم گیج رفت. آخر، دقایقی قبل پهلویش بودم و حالاداشت جلوی چشمم جان می داد.

لحظه ای بعد، محسن آرام از حرکت ایستاد. بر بالینش خم شدم و بر چهره اش که هنوز حرارت وجودش را با خود داشت، بوسه زدم. به محض این که داخل پست امداد شدم، مجروحی را دیدم که سرش را میان باند پوشانده بودند و خونابه از روی باند خودنمایی می کرد. به طرفم آمد و با صدایی گرفته سلام و علیک کرد. با تعجب جوابش را

دادم و گفتم:

- تو کی هستی؟

از روی انبوه باندها و گازهای خونین، اصلا نتوانستم

بشناسمش. گفت:

- من ولیان هستم.

وقتی قضیه را جویا شدم، گفت:

- همین که از سنگر رفتی بیرون، چند دقیقه نگذشت که یه خمپاره درست خورد بغل سنگر. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دیدم کردستانی داره دست و پا می زنه... ببینم اون شهید شد، نه؟

ولیان را از کنار پتویی که پیکر بی جان محسن زیر آن خفته بود، رد کردیم و سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب.

پس از عملیات وقتی به تهران آمدم، در صفحه دوم روزنامه، عکس سلیمان ولیان را دیدم که برایش مجلس ختم گذاشته بودند. از بچه ها شنیدم که هنگام انتقال به عقب تمام کرده است.